#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_5
" خودتون پس چى؟"
با من من گفت:
" من ميل ندارم و از اتاق بيرون رفت."
اونروز كمى در مورد خودمون و خانواده هامون با سمانه حرف زديم و بعد خداحافظى كردم به طرف خونه اومدم.
واى اين كنه اينجا چكار ميكنه. سياوش پسر عمم بود . عاشق سينه چاك من به قول خودش ولى مى دونم عاشق سينه چاك پولاى بابا هست. قد بلند چشماش عسلى و درشت ,ابروهاى پر و كوتاه در كل خوش قيافه ولى ازش بيزارم.
"به به سلام شيده خانم خوبى كجايى؟ خونه همسايه بودى؟ جديد هستن؟ به هر كسى اعتماد نكن ."
" سلام, باز تو كار من دخالت كردى؟"
:"نشد يه بار با من درست حرف بزنى."
" آخه آدم درستى نيستى كه بخوام بات درست حرف بزنم."
"شيده ساكت شو در رو باز كن بريم تو خونه هر چقدر خواستى حرف مفت بزن."
"باز نمى كنم .تو ميايى چكار؟ اكرم خانم و آقا رحيم نيستن رفتن مرخصى, تنهام ."
"خب چه بهتر ."
"سياوش برو گمشو خونتون حوصلتو ندارم ."
با يه حركت تند كليد خونه رو كه از قبل تو دستم بود در اورد و در رو باز كرد و خودش وارد حياط شد.
"سياوش بيا برو خونتون گفتم كه..."
با لبخند نزديكم شد و صورتش رو نزديك صورتم آورد و با لحن بدى گفت:
" چيه نكنه ازم ميترسى؟ نترس فعلا كاريت ندارم , اصل كارى بعد از عقدمون."
"خفه شو , تو خواب هم نميبينى كه زنت بشم حالا گمشو بيرون."
تو يه حركت برگشت چونم رو محكم گرفت و در حالى كه صورتش رو تو صورتم مياورد با عصبانيت گفت:
"سعى كن عصبانيم نكن خانم كوچولو و گرنه شرمنده دايي ميشم و كارى كه بعد از عقد ميخوام بكنم قبلش ميكنم, مواظب رفتارت باش."
صورتم رو به عقب هول داد كه نزديك بود زمين بيفتم. از عصبانيت صدام رو بلند كردم و گفتم :
"نه بابا رو دل نكنى بوته ايى."
romangram.com | @romangram_com