#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_4


"سلام , شيده هستم."

"وصفت رو از بچه ها و اكرم خانم شنيدم سمانه هم اينجا احساس تنهايى ميكنه خوب كردى كه اومدى."

وارد اتاق سمانه شديم پشت صندلى ميز كامپيوتر نشستم و سمانه هم رو تختش نشست:

" چقدر اتاقت قشنگه سمانه جون" (همه وسايلش تركيبى از صورتى و سفيد و گلبهى بود)

"مرسى شيده جون, شنيدم معلم زبان هستى منم خيلى دوست دارم در حد پيشرفته ياد بگيرم ولى فعلا كه كلاس خياطى و تيراندازى ميرم وقتم پر پر هست."

"چه جالب تير اندازى , پس مواظب خودم باشم نشونه گيريت خوبه."

"نه تازه شروع كردم.راستى چند سالت هست من بیست و هشت سالمه.

"من بیست و سه, ولى من فكر ميكردم همسن خودم باشى."

"پس بايد به امير بگم كه اينهمه سر به سرم نذاره كه همش ميگه به قيافت ميخوره نوه هم داشته باشى."

"امير؟"

" نامزدم, در اصل شوهرم .چند ماه ميشه كه عقد كرديم عيد امسال عروسيمون هست حتما بايد بيايى."

" پس نامزد دارى باز من تنها ميشم كه."

"خوب تو هم ميتونى نامزد كنى."

" دلت خوشه ها كو نامزد؟ كو شوهر ؟ قحطى اومده كه ..."

هنوز حرفم تموم نشده بود كه در با يه تقه باز شد و عليرضا در حالى كه سينى شربت تو دستش بود وارد اتاق شد.

"مرسى داداش چى شده شما به زحمت انداختى خودتو."

و با شيطنت به من نگاه كرد.

سینى شربت رو روى ميز كامپيوتر گذاشت و با لبخندى رو به سمانه كرد و گفت:

" مامان داشت با تلفن صحبت ميكرد من به دادتون رسيدم خانم."

تشكرى كردم و يه ليوان واسه سمانه برداشتم يه ليوان هم واسه خودم.

يه كمى از شربت رو كه خوردم به عليرضا كه مشغول ديد زدنم بود كردم و گفتم :


romangram.com | @romangram_com