#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_37

"مامان گفت چيزى نخوردى اومدم صدات بزنم پاشو بريم يه چيزى بخوريم."

از جام بلند شدم,دوست داشتم باش لج كنم ولى هنوز سردرگم بودم كسى هم نداشتم كه باش صحبت كنم و راهنمايى بخوام. كاش مامانم زنده بود. خيلى بده كه آدم هيچ كى رو نداشته باشه. لعنت به تو بابا كه همه رو از دورمون فرارى دادى. منم گرفتار كردى.

همين كه خواستم از در برم بيرون دستم رو گرفت و گفت:

" امير هم هست يه چيزى سرت كن."

به حرفش توجه یى نكردم دستم رو از دستش بيرون اووردم و دستگيره در رو گرفتم تا ميخواستم برم بيرون دستم رو كشيد و پرت شدم تو بغلش ,

سرم رو پايين گرفتم تا جادوى چشماش اثر نكنه. سرش رو نزديك گوشام كرد

و گفت :

" شيده خواهش ميكنم لج نكن بذار همه چى رو برات به وقتش تعريف كنم بعد قضاوت كن !حالا فقط تو خوب شو."

منو رو تخت گذاشت در كمد رو باز كرد يكى از شالايى كه تو كمد بود رو بيرون اوورد و دستم داد . همين طور كه سرم پايين بود شال رو سرم كردم و از اتاق بيرون اومدم عليرضا هم پشت سرم از اتاق بيرون اومد .

به طرف آشپزخونه رفتم امير و سمانه پشت ميز نشسته بودند مامان هم داشت ميز رو ميچيد منو كه ديد دستم رو گرفت و گفت:

" خوب از ظهر تا حالا خوابيدى !, بيا اين سوپ رو بخور تا معدت ناراحتى نكنه چند روز ميشه كه هيچى نخوردى "

رو يكى از صندليا نشستم و امير بلند شد و سلامى كرد به او هم توجه ايى نكردم و مشغول خوردن سوپ شدم.

مامان پيشم نشست و گفت :

" آفرين شيده ؟ با همشون قهر باش حرف منو گوش ندادن."

عليرضا با تلخى گفت : "مامان ,لطفا."

"باشه ,باشه من ساكت ميشم."

" نه مامان من منظورم اين نبود."

تا وقتى كه شامم تموم شد سرم رو بلند نكردم .

نمي خواستم برم تو اتاق عليرضا دوست نداشتم حرفى هم با كسى بزنم. همون جا نشستم تا بقيه شامشون رو خوردن و رفتن تو هال.

آروم بلند شدم و رو به مامان گفتم : "مرسى ."

از آشپزخونه بيرون اومدم و رفتم تو حياط تا يه هوايى بخورم!!

وارد حياط كه شدم بوى گل محبوبه شب همه حياط رو پر كرده بود . عاشق اين بو بودم.

romangram.com | @romangram_com