#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_36
وارد ساختمون كه شديم اول از هم يه هال بزرگ بود و روبرو هم آشپزخونه اپن. روى يكى از مبلاى راحتى توى هال تقريبا ولو شدم احساس ضعف شديد داشتم چشمام رو بستم به خواب رفتم.
با صداهاى دور و برم چشمام رو باز كردم مامان و سمانه بودند.
"بيدار شدى مادر بلند شو يه چيزى بخور ."
با اين حرف رفت به طرف آشپزخونه .
سمانه با لبخند نگام كرد و گفت :
"وسايلت رو تو اتاق عليرضا گذاشتم برو لباست رو عوض كن."
بدون حرفى از جام بلند شدم و دور و برم رو نگاه كردم سمانه كه فهميد دنبال اتاق ميگردم .
به راهرويى كه پشت سرم بود اشاره كرد و گفت :
" آخر راهرو در روبرو ."
به همون اتاق رفتم و در رو پشت سرم بستم .
ببين شيده خانم كارت به كجا رسيده كه تو خونه غريبه ها مجبورى بمونى. ولى غريبه نيستن خونواده شوهرم هستن .
حتى هنوز نمي دونستم اون عقدمون راستكى بود يا الكى؟ حتما راستى بوده كه منو گذاشتن تو اتاق پسرشون بمونم.
ساك صورتى خودم رو شناختم كه گوشه اتاق بود ولى توش چيزى نبود در كمد لباسى رو باز كردم لباساى عليرضا بود. اون يكى در رو كه باز كردم هم چند تا از مانتو هام و لباسام بود. نمي دونستم لباس راحتى برام اورده يا نه؟
تقه ايى به در خورد و سمانه وارد شد كشو كمد رو باز كرد و گفت:
" لباس راحتيات رو اينجا گذاشتم ."
بى توجه به سمانه رفتم رو تخت كه يه تخت دو نفره بود دراز كشيدم سمانه هم بدون هيچ حرفى از اتاق بيرون رفت و در رو بست .
مي دونستم كارم خوب نيست ولى كاراى اونا هم با من خوب نبود اصلا نمي دونستم حقيقت چى هست نمي خواستم سؤالى بپرسم تا اينكه خودشون برام تعريف كنن.
مانتوم رو در اوردم يه تى شرت آبى نفى رو تنم كردم و با همون جين سرمه ايى كه پام بود.
دوباره رفتم رو تخت دراز كشيدم و خواب رفتم.
با صداى در چشمام رو باز كردم عليرضا بود .
با ديدنم لبخندى زد و گفت :
romangram.com | @romangram_com