#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_3

بعد از رد و بدل كردن شماره خداحافظى كردم به طرف خونه راه افتادم.

امروز باز كلاس زبان داشتم كه عليرضا رو هم تو آموزشگاه ديدم. كلاسش چون تازه تشكيل شده شاگرد زيادى نداره. تصميم گرفتم بعد از كلاس برم و سمانه رو ببينم خيلى احساس تنهايى ميكنم بعد از فوت مامان ديگه خاله نادره رو نديدم هميشه با بابام اختلاف داشتن اونم بخاطر مشروب خورياش بود. مامان هم از دستش شاكى بود ولى كارى از دستش بر نميومد. مهتاب و نورا هم كه نبودن تا با هم درد دل كنيم. بنابراين مي خواستم شانسم رو با سمانه امتحان كنم. ماشينم كه انگار درست بشو نبود بايد به بابا ميگفتم به فكر يه جديد باشه واسم.

تو فكر بودم كه خودم رو جلو در خونه سمانه اينا ديدم اصلا يادم نبود كى سوار تاكسى شدم كى پياده!

زنگ زدم و منتظر ايستادم ودر كه باز شد فقط دو جفت چشم جادويى رو مي ديدم با صداى عليرضا به خودم اومدم.

"سلام."

"سلام . ببخشيد با سمانه جون كار دارم. هستش؟"

"آره"

در حالى كه داخل مي رفت شروع كرد به صدا زدن سمانه.

سمانه با عجله تو حياط اومد از لبخندش معلوم بود كه خوشحال هست تازه داشتيم با هم خوش وبش مي كرديم كه عليرضا وارد حياط شد و گفت:

" سمانه جون با مهمونت بريد تو اتاقت تو كوچه جاى خوبى واسه صحبت نيست."

" چشم داداش خودم هم همين كار رو مي خواستم بكنم."

فورى دستام رو گرفت و منو به داخل خونه كشوند.

"سمانه جون مزاحم مامان بابات نباشم؟"

"نه عزيزم بابام فوت كرده چهارده سال پيش."

" متأسفم روحشون شاد."

"مرسى عزيزم مامانم هم دوست داره باهات آشنا بشه .ديروز داشت با اكرم خانم در مورد تو حرف ميزد."

اكرم خانم آشپزمون بود .خودش و آقا رحيم شوهرش تو خونمون كار مي كردن.

سمانه زودتر از من وارد ساختمون شد و شروع به صدا كردن مامانش شد.

"مامان, مامان كجاييد؟ شيده اومده."

از توى آشپزخونه صداى مامانش رو شنيدم كه داشت به سمانه ميگفت:

" خب تعارفش كن بياد تو اتاقت."

همزمان يه خانم حدود پنجاه تا پنجاه و پنج ساله با قدى متوسط وارد سالن شد و با لبخند به طرفم اومد :"سلام عزيزم خوش اومدى."

romangram.com | @romangram_com