#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_27

يه كم ازش دلگير بودم نميدونم چرا شايد بخاطر قولى كه به بابا داده بود( عجب بچه پر رويى بودم من )

شب قبل از خواب واسش اس دادم :

"جاده عشق همسفر می خواست و من تو را برگزیدم به خاطر قلب مهربانت بامن بمان و بدان خلوت دلم همیشه آشیانه توست."

اونم جواب داد : "ببخشيد من اس ام اس قشنگ مثل تو بلد نيستم, ولى بدون كه منم دوستت دارم."

با يه لبخند قشنگ تو تختم دراز كشيدم با فكر عليرضا بخواب رفتم.

چند روز از عقدمون مي گذشت . كه عليرضا گفت اگه اشكال نداره ميخواد بياد خونمون. اخه اون چند روز همش بيرون مي رفتيم و ديگه از بيرون رفتن خسته شده بوديم.

يه بلوز سفيد با يه جين يخى پوشيدم موهام رو هم گيس كردم با يه آرايش صورتى.وقتى عليرضا اومد اكرم خانم خداحافظى كرد و رفت.

"چرا رفت؟"

"فكر ميكنه خبرايى هست ميخواد مزاحممون نشه!!"

دستمو تو دستاش گرفت و گفت :

"تو ازم ناراحتى كه باهات رابطه ندارم؟"

در حالى كه گر گرفته بودم گفتم:

"نه نه هر طور راحتى مرده و قولش ! "

البته اين حرفو رو با خنده گفتم كه يه وقت فكراى نا جورى در موردم نكنه.

"اوهوم"

"راستى از كتابخونه چه خبر؟"

با تعجب نگاش كردم و گفتم :

"كتابخونه؟ اهان , از يواشكى رفتن مثل اينكه خوشت اومده."

" يه جورايى ."

" بيا بريم اونجا ."

"بابات نياد ناراحت بشه."

" نه امروز گفت كار داره نمياد فردا صبح مياد."

romangram.com | @romangram_com