#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_25

عليرضا كنارم اومد و گفت:" اين رو ميخواهى كجا بپوشى؟ "

"فعلا نميدونم هر وقت يه جشنى چيزى بود مي پوشم."

" ببين شيده دوست ندارم خانمم اين طور لباسا بپوشه حتى اگه خانما تنها باشن و هيچ مردى تو جمع نباشه. شايد فكر كنى افكارم به درد نميخوره ولى يه سرى اعتقاداتى هست كه لازمه هر دو طرف بهش احترام بذاريم."

با اينكه بهم برخورده بود ولى دوست نداشتم روز عقدمون در مورد اين جور مسائل با هم جر و بحث كنيم.

"باشه بعدا در موردش حرف ميزنيم , بريم تو يه كافى شاپ بشينيم يا اينكه دوست دارى بريم خونمون بابا امشب دوره داره تا صبح نمياد.

" آره منم خستم شده بهتر بريم يه كم استراحت كنيم بعد واسه شام بريم بيرون."

خونه كه رسيديم اكرم خانوم و آقا رحيم اجازه گرفتن و رفتن ديدن نوه شون

عليرضا در حالى كه در سالن رو باز ميكرد گفت:

" اين دو تا اصلا تو خونتون كار هم ميكنن همش كه بيرون هستن."

در حالى كه داشتم تو اتاقم ميرفتم گفتم :

"اكرم خانم , مامانم رو از كوچيكى بزرگ كرده بوده چون مامان مامانم و باباش سر كار بودن هميشه و وقت كافى نداشتن وقتى هم كه مامان فوت كرد بابا بخاطر من اونا رو آورد تا با هم زندگى كنيم. يه خونه هم بهشون داده همين پشت هست اكرم خانم پادرد داره آقا رحيم هم يه كليه بيشتر نداره هفته ايى دو روز يه دختر جوون مياد تو كار نظافت خونه كمك ميكنه بابا هم بخاطر مامان اونا رو نگه داشته."

" اوهوم"

" راستى دوست دارى كتابخونه بابا رو ببينى؟"

"كتابخونه؟ بابات كتاب هم ميخونه؟"

"نه بيشتر واسه پز دادن به دوستاش اونجا رو درست كرده , هر كتاب به هر زبونى بخواهى ميتونى پيدا كنى."

"جالبه بريم ببينيم."

" فقط به بابا چيزى نگو اينجا منطقه ممنوعه هست. كسى اجازه ورود نداره من هم يواشكى بعضى وقتا ميرم تو كتابخونه كتابا رو ميبينم درش هميشه قفله با يه سنجاق درش رو باز ميكنم."

"عجب دخترى هستى ,خب از بابات خواهش كن تا اجازه بده ."

"تو بابا رو نميشناسى وقتى بگه نه , يعنى نه ."

در كتابخونه رو كه باز كردم عليرضا تا چند ثانيه پلك نميزد آخه از ديوار چيزى معلوم نبود فقط كتاب بود كه دور تا دور اتاق به چشم ميومد.

"عليرضا خوشت اومد؟"

" آره خيلى بزرگه ميشه برى برام يه ليوان آب بيارى ."

romangram.com | @romangram_com