#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_22


سمانه كه داشت به طرف در ميرفت گفت :

"خواهش ميكنم فقط صحبت كنيد, عليرضا شيده فشارش پايين هست عصبانيش نكن."

" نه كاريش ندارم ."

سمانه كه رفت چشمام رو بستم و داشتم سعى ميكردم كه بغضم رو فرو ببرم احساس كردم عليرضا كنارم نشسته نزديكم اومد بوى عطرش رو حس ميكردم داشتم مست ميشدم كه صورتش رو نزديك گوشام كرد و گفت :

"شيده چشمات رو باز كن , شيده؟"

چشمام رو با آرومى باز كردم چونم رو تو دستش گرفت و سرم رو بالا برد داشتم طلسم ميشدم لباش رو گونم فرود اومد مثل كوره داغ شدم با گفتن : "ببخشيد"

از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن كرد.

سعى مي كردم تا صدام نلرزه نمي خواستم فكر كنه كه ضعيف هستم.

"عليرضا من هيچ گناهى ندارم وقتى منو پياده كردى سياوش تو حياط رو نيمكت نشسته بود ميخواستم بيام تو ساختمون به بابا زنگ بزنم كه منو به زور گرفت..."

"بسه ديگه در موردش نميخوام بشنوم."

از ترسم حتى نپرسيدم كه سياوش كجاست چون با اون حالى كه سياوش داشت نمي تونست تنهايى رانندگى كنه .

"سياوش رو با امير فرستادم كه بره , بابات كجاست ؟ هر چى زنگش ميزنم جواب نميده."

جوابى بهش ندادم.

عليرضا باز عصبانى شد و گفت :"مگه با تو نيستم ميگم بابات كجاست؟"

منم صدام رو بلند كردم و گفتم :

"نميدونم بايد شركت باشه ولى هيچوقت جواب تلفنام رو نميده ميگه وقتى بيرون هست نبايد باهاش تماس بگيرم اگه كار ضرورى داشته باشم بايد به آقا رحيم بگم اونم امروز وقت دكتر داشته..."

ديگه جلو بغضم رو نگرفتم اجازه دادم تا مثل بارون بباره.

عليرضا بدون هيچ حرفى در و محكم بست و بيرون رفت.

شب كه بابا اومد جريان سياوش رو براش تعريف كردم ,عصبانى شد و زنگ زد به عمه كلى باهاش دعوا كرد .

چند روز بود كه از عليرضا خبرى نداشتم تلفنش هم جواب نميداد. دلم شور ميزد فردا قرار بود كه مثلا عقدمون باشه تصميم گرفتم كه به سمانه زنگ بزنم.

" الو سمانه خوبى؟ احوالى ازم نميگيرى؟"


romangram.com | @romangram_com