#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_20


" شيده مامانت چطورى فوت كرده؟"

" راستش ..."

" اگه ناراحتت ميكنه نگو."

"نه ..نه.. دوست دارم در موردش باهات صحبت كنم, ميدونى بابام بيشتر با دوستاش دوره دارشت و شب نشينى يه بار كه خونه ما بودن من هم سه سالم , مامانم هم تو اتاقش كه يكى از اون پست فطرتا كه حسابى مست بوده به اتاق مامان مياد و ميخواد اذيتش كنه بابا هم نميدونم كدوم گورى بوده خلاصه مامان خيلى مقاومت ميكنه ولى وقتى ميبينه نميتونه كارى كنه محكم با مشت تو آينه ميز توالت ميزنه تا با اون شيشه از خودش دفاع كنه ولى متأسفانه شيشه با عث بريدن رگش ميشه و چون كسى نبوده به دادش برسه همون جا تموم ميكنه فكرش رو بكن تنهاى تنها ..."

با دستمالى كه عليرضا بطرف گرفته بود به خودم اومدم .

" اين واسه چى هست؟ "

" اشكاتو پاك كن ."

تازه اون موقع بود كه متوجه شدم گريه كردم. تا رسيدن به خونه صحبتى نكرديم .

منو تا خونه رسوند خودش رفت . هيچ دوست و آشنايى نداشتم كه باهاش در اين مورد حرف بزنم كاشكى مامانم زنده بود , مامان آخه اين چه كارى بود كه كردى؟ رو تخت دراز كشيدم ياد خالم افتادم خيلى وقت بود ازش خبرى نداشتم اون زياد دوست نداشت منو ببينه چون شبيه مامان بودم ياد خاطراتش با مامان مي افتاد منم نمي خواستم حرمت و احترامى كه بينمون هست از بين بره بخاطر همين كارى به كارش نداشتم.

فردا صبح با عليرضا و سمانه رفتيم حلقه خريديم , سمانه مدام سربه سرمون مي ذاشت ولى عليرضا معلوم بود زياد حوصله نداره جوابش رو نميداد موقعى كه به بهانه تلفن از ماشين پياده شد به سمانه گفتم :

"سمانه عليرضا انگار زياد حوصله نداره مشكلى پيش اومده؟"

سمانه با دستپاچگى گفت:

" نميدونم .. شايد توى كارش مشكل داشته باشه."

عليرضا سوار ماشين شد و راه افتاديم نميدونستم چه جورى ازش بپرسم تا ناراحت نشه.

"عليرضا اگه مشكل مالى دارى ميتونم به بابا بگم."

با عصبانيت فرياد زد:

"مشكل مالى ندارم تو هم پول بابات رو به رخم نكش."

نميتونستم باور كنم كه عليرضا سرم داد زده با صدايي لرزون گفتم :

"باور كن عليرضا منظور بدى نداشتم آخه ديدم خيلى ناراحت و كلافه هستى نميتونم ببينم كه ناراحتى .."

"شيده يه كم ساكت باش ناراحت نيستم فقط يه كم آرامش ميخوام لطفا..."

موقعى كه منو رسوند خونه بدون هيچ حرفى پياده شدم بغض گلوم رو فشار ميداد اگه يه كلمه حرف ميزدم اشكم سرازير ميشد.


romangram.com | @romangram_com