#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_17

"رفتش نيست دنبالش نگرد امشب با مامانش مياد خواستگارى."

با شرم سرم رو بايين انداختم و گفتم :

"بابا شما مجبورش كرديد؟"

"نه خودش پيشنهاد داد حالا هم برو خودت رو واسه شب آماده كن."

با خوشحالى به اتاقم رفتم و شماره عليرضا رو گرفتم.

" الو عليرضا."

"چقدر زود دلت واسم تنگ شده امشب ميبينمت ."

"ببخشيد بابا كه باهات بد حرف نزد؟"

"نه در مورد شغلم تحصيلاتم و اين جور چيزا سؤال كرد, تو خوبى دعوات كه نكرد؟"

"نه گفته واسه امشب آماده بشم."

"خب پس برو آماده بشو."

" حالا كو تا شب , سمانه و امير هم ميان ؟"

" آره اون كه اصل كارى هست با امير مياد."

"خوبه من برم ديگه به فريده جون سلام برسون."

"چشم خانمم ."

خانمم! خدايا شكرت دارم خواب ميبينم خيلى دوستش دارم , ميدونم زود عاشق شدم ولى يه حس خيلى قوى به عليرضا دارم خدايا كمكم كن.

كمى با خدا راز و نياز كردم بلند شدم دوش گرفتم و موهامو فر كردم . میخواستم يه لباس ساده تنم كنم يه تونيك سبز زيتوتى كه يقش ساتن براق بود رو با يه ساپورت قهوه ايى سوخته با يه صنددل قهوه ايى و شال قهوه يى كه توش گلهاى ريز سبز بود .

غروب كه شد لباس پوشيده منتظر تو سالن با بابا نشسته بوديم .

"بابا به عمه نمي خواستى بگى كه بياد؟"

"گفتم بياد گفت قلب پسرم رو شكستيد نميام."

داشتيم با بابا صحبت مي كرديم كه زنگ زدند اكرم خانم در رو باز كرد اول از همه فريده جون با سمانه و امير وارد شدند و بعد از اون ها هم عشقم تو اون كت و شلوار خاكسترى رنگ ماه شده بود فدات شم خوشكلم البته اينا رو تو دلم گفتم.

مهمان ها نشستند مشغول صحبت هاى اوليه شدند منم كنار بابا نشستم . اكرم خانم با سينى چايى وارد شد با اشاره بابا سينى رو از دستش گرفتم و مشغول پذيرايى شدم وقتى جلو عليرضا رسيدم چشمكى زد و گفت :

romangram.com | @romangram_com