#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_16


" سلام كجايى؟"

" دارم از كلاس ميام خونه."

" با كى هستى؟ "

"حالا ميام خونه."

"پس سياوش راست ميگفت ."

"بابا اون همه حرفاش مزخرفه."

"ساكت شو زود بيا خونه اون مرتيكه رو هم با خودت بيار ."

" ولى بابا..."

"ساكت شو زود بيا."

با ناراحتى تماس رو قطع كردم.

عليرضا نگام كرد و چشمكى زد و گفت :

"چى شد دعوات كرد؟"

" اره مثل اينكه سياوش به بابا زنگ زده و يه چيزايى گفته اونم گفت كه با هم بريم خونه , ميايى؟"

عليرضا دستى توى موهاش كشيد و گفت :

" باشه ميام تو خودت رو ناراحت نكن خانمى."

تا خونه هيچ حرفى رد و بدل نشد.

با هم وارد خونه شديم بابا تو سالن داشت سيگار مي كشيد با ديدن ما سيگارش رو خاموش كرد رو به من گفت :

"تو برو تو اتاقت تا نگفتم بيرون نيا."

اصلا فرصت هيچ حرفى رو به من نداد منم بدون هيچ حرفى به اتاقم رفتم چون مي دونستم شروع به حرف زدن همان و داد و بيداد بابا هم همان.

تا يك ساعت مدام راه مي رفتم و دعا مي خوندم كه بابا با عليرضا به تفاهم برسه كه اكرم خانم به اتاقم اومد و صدام كرد تا پيش بابا برم.

وقتى رفتم بابا تنها بود بابا لبخندى زد و گفت:


romangram.com | @romangram_com