#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_14


گيج بودم نمي دونستم چى جواب فريده جون رو بدم كه عليرضا به كمكم اومد و گفت :

"شيده دير شد بقيشو بذار وقتى برگشتيم."

با فريده جون خداحافظى كردم و سوار شديم كه عليرضا گفت :

" خوبى ؟ بابات كه چيزى نگفت در مورد من؟"

"بابام رو هنوز نديدم آخه وقتى با دوستاش هست نزديكاى صبح مياد خونه تا ظهر هم خوابه عصر ميره شركت ديگه شب مي بينمش ."

" ديشب در موردت با مامان صحبت كردم كلى ذوق كرد آخه هميشه وقتى باهام در مورد تشكيل خانواده صحبت مي كرد حرف رو عوض ميكردم ولى نميدونم يه مرتبه چى شد كه تو رو تو آموزشگاه ديدم دلم لرزيد و وقتى هم كه فهميدم همسايمون هستى از خوشحالى نمي دونستم چكار كنم. ديشب هم خودم به سمانه گفتم كه با امير بياد تا با هم صحبت كنيم اونم تا مي تونست اذيت كرد."

سرم رو از خجالت پايين گرفته بودم كه عليرضا گفت :

" دنبال چيزى ميگردى؟"

" نه"

"پس چرا پايين رو نگاه ميكنى؟"

"همينطورى آخه راستش اولين بار كه با يه پسر در اين مورد حرف ميزنم و ارتباط دارم ."

"نظرت در مورد من چيه؟ از ديشب تا حالا به چيا فكر كردى؟"

"زياد عجله نكن امشب با بابا صحبت ميكنم خدا به دادم برسه."

"چرا؟ دعوات ميكنه؟"

" در مورد من خيلى حساسه تا اونجايى كه باورت نميشه تا حالا يكى از دوستاى بابا رو نديدم با اينكه ماهى يك بار خونمون ميان ولى تا ميان بايد تو اتاقم بمونم و در رو از داخل قفل كنم و گرنه تنبيه ميشم."

"چه خبره مگه؟"

"عليرضا هنوزم سر حرفم هستم مثل بازجوها هستى همش سؤال ميپرسى."

با اين حرفم جا خورد و تا سر كوچه آموزشگاه حرفى نزد وقتى ميخواستم پياده بشم گفتم :

"ببخشيد از حرفم ناراحت نشو همينطوى گفتم منظور بدى نداشتم."

لبخندى زد و گفت :

"نه من زياده روى كردم براى بر گشتن همينجا باش ميام دنبالت."


romangram.com | @romangram_com