#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_13
"آهان , با سياوش رابطتت در چه حدى هست؟"
چقدر مثل بازپرسا سؤال مي پرسيد لبخندى زدم كه از نگاه تيزش درو نموند:
"چرا ميخندى؟"
"داشتم فكر ميكردم كه مثل بازجوها سؤال مي پرسيد."
احساس كردم كمى جا خورد از حرفم ولى زود به خودش مسلط شد و گفت : "دوست ندارى ازت سؤال بپرسم؟ واسه آشنايى بيشتر لازم هست كه در مورد همديگر بيشتر بدونيم شما هم هر چى خواستى بپرس."
و با لبخندى نگام كرد.
"نه اصلا ناراحت نشدم راحت باشيد با سياوش رابطه خاصى به غير از كل كل كردن و دعوا و فحش كارى ندارم. هميشه همينطور هستيم با هم تازگيا ازم خواستگارى كرده ولى ردش كردم. بابام هم چيزى در اين مورد به من نگفت بيشتر بخاطر پول بابا هست كه منو ميخواد و گرنه دوست دختر زياد داره كه واسش ميميرن تا حالا با چند تاشون ديدمش ."
"كه اينطور ."
تا رسيدن به خونه ديگه حرف مهمى بينمون زده نشد.
موقعى كه رسيديم منوجلو در پياده كرد و گفت:
" تنهايى نمي ترسى؟"
" نه عادت دارم به تنهايى اكرم خانم و شوهرش هستن ولى امشب مرخصى رفتن. ميشه شما بياييد در رو برام باز كنيد تا من لامپا رو روشن كنم؟"
"باشه حتما , فقط با من راحت باش مثل من ,بگو عليرضا و به جاى شما هم بگو تو, باشه؟"
_:آره خوبه
داشتم آماده خواب مي شدم كه صداى اس بلند شد دعا كردم از طرف عليرضا باشه
خودش بود نوشته بود:
"همه چى خوبه؟ نمي ترسى كه؟ شب خوش صبح ميام دنبالت. "
واسش نوشتم : "دارم ميخوابم نمي ترسم. صبح ميبينمت."
دوست داشتم بيشتر براش بنويسم ولى براى روز اول بهتر بود كه از كم شروع كنم. خدايا يعنى ميشه من و عليرضا؟
با اين فكر خوابيدم .
صبح زودتر از هميشه از خواب بيدار شدم سريع آماده شدم عليرضا اس داد كه منتظر هست . فورى بيرون رفتم دم در خونشون تو ماشين بود تا خواستم سوار بشم فريده جون هم از در بيرون اومد باهاش سلام و احوالپرسى كردم با لبخندى نگام كرد و گفت:
"وقتى ديشب عليرضا گفت قرار گذاشتيد كه يه كم بيشتر با هم آشنا بشيد خيلى خوشحال شدم تا حالا كه هر چى من و سمانه باش حرف ميزديم مي گفت زوده نمي خوام ازدواج كنم. ولى از روزى كه شما رو ديده خودش حرفش رو پيش كشيده .انشاءالله كه هر چه زودتر خبراى خوب بشنوم."
romangram.com | @romangram_com