#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_12
" نه به دل نگرفتم."
حالا نمى دونست كه خوشم هم اومده!
اونشب تو رستوران كلى شيده و امير سر به سر من و عليرضا گذاشتن من و عليرضا هم كه قرار گذاشته بوديم جلوشون كم نياريم جوابشون مي داديم . نگاهى به ساعتم انداختم كه ديدم ساعت یازده و نیم هست عليرضا گفت: "ديرت شده؟ بابات نگران ميشه؟"
"نه بابا امشب خونه دوستاش هست دير مياد ولى اگه بريم بهتر هست فردا كلاس دارم."
با اين حرفم متوجه نگاه هاى امير و عليرضا به هم شدم كه عليرضا بلند شد و گفت:
" بله بريم ميرسونمتون مامان هم تا حالا بيداره منتظرمون هست ,بهتره بريم."
با سمانه و امير خداحافظى كرديم وقتى تو ماشين عليرضا نشستم با گفتن:
" ببخشيد الآن ميام."
از ماشين پياده شد و به طرف امير رفت مشغول صحبت با هم شدن بعد از ده دقيقه اومد و راه افتاديم.
تو ماشين ساكت بوديم كه عليرضا گفت :
" فردا چه ساعتى كلاس دارى؟"
"من ساعت ده صبح شما چى فردا كلاس نداريد؟"
"نه ندارم ولى با خانم صبورى كار دارم اگه ميخواهى با هم بريم."
"راستش جلو آموزشگاه شلوغه ميترسم بچه براشون سوءتفاهم بشه."
"سر كوچه پيادت ميكنم خوبه؟"
" راستش .. باشه مزاحم ميشم."
واى تو دلم عروسى بود ولى سعى كردم خودم رو آروم نشون بدم.
"اگه مزاحم بودى بيشنهاد نميدادم, دوست دارم بيشتر با هم آشنا بشيم تو چطور دوست دارى؟"
"من من تا حالا با كسى ..چطورى بگم."
" بابات ناراحت ميشه؟ دعوات ميكنه؟"
" نه اون زياد كارى به كارم نداره منم كارى به كار اون ندارم ولى بايد گزارش همه كارامو بش بدم ولى توضيح ازم نميخواد."
romangram.com | @romangram_com