#عشق_و_یک_غرور_پارت_90
با لبخند شوق امیز گفتم:
-همین امروز صبح تعطیل شد و حال در خدمت شما هستیم برای رفع زحمت و خداحافظی.اگه ما رو قابل بدونید با تشریف فرماییتون ما رو خوشحال خواهید کرد.راستش نوروز،شیراز واقعا دیدنیه.مطمئنم بهتون بد نمی گذره.
ماندانا سکوت کرده و به دهنم چشم دوخت. از سخنانم چهره اش درهم شد با نگرانی گفتم:
-چیزی شده؟ناراحت به نظر میرسی؟
سرش را به علامت نفی تکان داد و افزود:
-اتفاقی نیفتاده از این که منو به یاد شیراز انداختی دلم گرفت،چون ما امسال نمی تونیم دعوت شما رو قبول کنیم.اخه پدر و سام برای تعطیلات نوروزی بلیت ایتالیا رو رزرو کرده اند خوب طبیعیه من هم با اونا میرم ...
عزیز برای این که او را دلداری داده باشد گفت:
-خوب اشکالی نداره عزیزم،عیدت رو تو ایتالیا خوش بگذرون انشاالله برای تابستون ما در خدمت شما هستیم.
هنوز سخن عزیز تمام نشده بود که در بزرگ منبت کاری شده و خوش طرح سالن گشوده شد و هیکل ورزیده ی وسام با تیشرت سفید و چسبان و شلوار ورزشی به پا در استانه ی درب ورودی ظاهر شد.خیلی سریع شالم را برداشتم و ان را روی بازو های برهنه ام انداختم.درحالی که وسام چهره ای متعجب ومبهوت به خود گرفته بود با عذر خواهی گفت:
-معذرت می خوام اصلا خبر نداشتم که شما خانم های محترم این جا تشریف دارید.
عزیز با لبخندی گرم جواب داد:
-مشکلی نیست عزیزم،تو هم مثل پسرم هستی،چه خوب شد تونستم شما رو هم امشب ببینم.
ماندانا با چهره ای مغموم رو به وسام گفت:
-شیوا جون و عزیز قراره به شیراز برن،در واقع امشب اومدن تا از ما خداحافظی کنند.
لحظه ای گذرا چهره ی وسام درهم رفت ولی بعد خیلی سریع چهره ایی عادی و معمولی به خود گرفت و گفت:
- به سلامتی چه ساعتی حرکت میکنید؟
عزیز با موشکافی به چهره ام چشم دوخت.با تعلل بدون این که به چهره ی وسام نگاهی باندازم گفتم:
-بلیت برای ساعت سه رزرو کردیم؛پیش پاتون به ماندانا جون پیشنهاداومدن به شیراز رو دادیم،انگار شما با هم عازم سفر به اروپا هستید.
-بله درسته؛پدر برای رسیدگی و تهیه ی بعضی لوازم ضروری کارخونه عازم ایتالیاست.من ومانی هم تصمیم گرفتیم اونو توی این سفر همراهی کنیم.
پس از این که سخنانش پایان گرفت لحظه ایی گذرا نگاهمان به هم تلاقی یافت و به نظر میرسید او میخواهد تاثیر سخنش را در چهره ام جستوجو کند.نمیدانم چرا یک دفعه از این که قرار بود ان ها ایران را ترک کنند قلبم فشرده شد.با خود اندیشیدم:(اگه وسام دیگه به ایران نیاد یا در طول این مدت با یکی از دخترای اون جا اشنا بشه ...)سریع ذهنم را از این نوع تفکرات پاک نمودم و چهره ایی بی تفاوت و معمولی به خود گرفتم.
romangram.com | @romangram_com