#عشق_و_یک_غرور_پارت_89

-راست میگی؟ بابا تو چقدر ندید بدید هستی!دختر،اخه اون که فرار نمیکنه،اگه دندون رو جیگر بذاری تا چند هفته ی اینده دوباره اونو میبینی،از اون گذشته تو میتونی به وسیله ی تلفن با اون ارتباط داشته باشی و صداش رو بشنوی.

-شیوا جون راستی که عقل کلی!بابا میگم اگه خونوادم متوجه بشن پوست کله ام رو میکنن وتوش کاه پر میکنن. اون وقت تو میگی باهاش تلفنی دل بدم قلوه بگیرم؟!

-اوه،برات متاستفم!ولی تو باید در مورد اقای فیروزفر با یکی از اعضای خانواده ات صحبت کنی. مطمئنم برات بهتره،درثانی از راهنمایی های اونا هم میتونی سود ببری.

-شیوا خانم،با تو درد دل کردن فایده نداره اخه متوجه حرفم نمی شی

-ببین نرگس جون،قراره با بون اقا ازدواج کنی،درثانی دختر نپخته ایی هم نیستی.لابد تا به حال متوجه شدی که رابطه ی تو با اقای پیروزفر در حد دوستی های خیابونی نیست شما در واقع در حال اشنا شدن با خصوصیات طرف مقابل هستید پس چه اشکالی داره حداقل مادرت در جریان باشه.

با چهره ای متفکر سرش را به زیر انداخت و گفت:

-در موردپیشنهادت فکر میکنم. از راهنماییت متشکرم شیوا جون.

ان روز کلی سر به سر هم گذاشتیم و از هر دری سخن گفتیم اخر سر با شادی از هم جدا شدیم. وقتی به خانه رسیدم با دیدن عزیز او را در اغوشم فشردم و با خوشحالی گفتم:

-خودتون رو برای چند روز دیگه اماده کنید قراره به سوی شیراز پرواز کنیم.

-راست میگی ؟تو که می گفتی دو سه روزی مونده به عید حرکت میکنیم،پس چی شد؟

امروز مدیر دانشگاه تاریخ جدید رو اعلام کرد. وای عزیز جون!بهتر از این نمیشه.

دستانم را به هم حلقه کردم و با شادی زمزمه کردم:

-از این که به همراه نسیما و مادر برای خرید عید به بازار های جورواجور می رویم دلم داره غنج می ره.

خیلی زودتر از ان چه تصور می کردم روز حرکتمان تعیین شد اما قبل از رفتن باید از خانواده ی اقای داراب پور خداحافظی می کردیم از این جهت به اتفاق عزیز پس از صرف شام به طرف خانه ی اشرافی و مجللشان

راه افتادیم .به محضفشردن دکمه ی زنگ صدای خاله مونس از پشت ایفون به گوشمان رسید.وقتی چهره ی اشنایمان را دید با لببخند به داخل ساختمان دعوتمان کرد.هنوز اواسط حیاط نرسیده بودیم که ماندانا با شوق به استقبالمان امد و عزیز را در اغوشش جای داد،سپس به سمتم امد و گونه ام را بوسید. پس از این که با راهنمایی او وارد سالن پذیرایی بزرگ و چشم نوازشان شدیم خاله مونس با نسکافه و کیک از ما پذیرایی نمود.عزیز جرعه نوشید و با لبخندی گرم رو به ماندانا گفت:

-دخترم امشب مزاحم شدیم تا بهت بگیم فردا عازم شیراز هستیم.

ماندانا با چشمانی گشاد و حیرت زده گفت:

-وای!چرا به این زودی؟

پرسشگرانه مرا مخاطب قرار داد:

-دانشگاهت چی میشه؟


romangram.com | @romangram_com