#عشق_و_یک_غرور_پارت_91
پس از ساعتی گپ و گفتگو با همراهی عزیزجون خانه ی باصفا و پرمهرشان را ترک کردیم.ان قدر خستهگی و سستی به من دست داد که تا روی رختخوابم دراز گشیدم،خواب به نرمی چشمانم را نوازش کرد.
روز حرکت همراه با هیجان و شوق برایم شروع شد.چمدانم رابا ذوق هرچه تمام تر بستم.عزیز با مشاهده ی احوالاتم تبسمکنان سرش را به طرفین تکان داد. درست نزدیک به رفتن بود که صدای زنگ در بلند شد. عزیز گفت:
-یعنی کی می تونه باشه؟
شانه هایم را با بی تفاوتی بالا انداختم وبه سمت آیفون رفتم.با کمی دو دلی پرسیدم:
-کیه؟
-سلام شیوا خانم وسام هستم.
با شنیدن صدای وسام دلم هری ریخت.
با تردید دکمه را فشردم رو به عزیز گفتم:
-آقا وسامه یعنی چی کار دارن؟!
-عجله نکن الان خودش میاد و از کارش با خبر می شیم.
وقتی درب را گشودم با وسام سینه به سینه شدیم.لحظه ای گذرا لبخند رضایت را از گوشه لباش خواندم.چشمانش را از چهره ام برگرفت و در حالی که عزیز جون را مخاطب قرار میداد گفت:
-به پیشنهاد مانی اومدم تا شما را تا فرودگاه برسانم،البته اگه مانی هم نمی گفت خودم می آمدم.به نظرم حمل چمدانها و ساک مسافرتی بدون اتومبیل کمی دشوار باشه.
عزیز با تبسمی دلنشین گفت:
-خدا ارپز بزرگی و آقایی کمت نکنه پسرم،مزاحمت نمی شیم با آژانس می رویم.اینجوری شما هم به زحمت نمی افتین.
ولی وسام با سماجت به عزیز جواب داد:
-چه زحمتی عزیز جون!وظیفه اس.خواهش می کنم با من تعارف نکنید.به علاوه ی دوستی اجازه بدین حق همسایگی رو به جا آورم می دونم که شما نیاز به من نداریداما منوظیفه خودم می دونمکه تا فرودگاه شما رو همراهی کنم.
من در حالی که ته دلم راضی از آمدن او بود اما گفتم:
-اخه این درست نیست شما از کار و زندگی بیفتید.توی این ترافیک آخر سال که همه جا شلوغه بخواین تا فرودگاه بیاین چند ساعت وقتتون هدر می ره.
او به جای اینکه به من نگاه کند با لحنی قاطع و محکم گفت:
-شما چقدر تعارفی هستید خانم!مطمئن باشین من اگه کار داشتم نمی اومدم.بهتره به جای اینکه اینقدر تعارف کنین زودتر آماده شین.که خدایی ناکرده از پرواز جا نمونین.
romangram.com | @romangram_com