#عشق_و_یک_غرور_پارت_8
ـ باعث افتخارمه که غذاهای خوشمزه ی شما رو بخورم، ولی نه عزیز جون شما می بایست فقط استراحت کنی و این کار را به خودم بسپاری.
نسیما با شیطنت میان حرفم دوید:
ـ خانم رو باش! چه تعارفی تیکه پاره می کنه، معلومه که بایستی به عزیز جون تو کارهای خونه کمک کنی. اون زمان رو آب برد که مادر همه چیز رو حاضر آماده می کرد و تو نوش جون می کردی.
با تغیر به او گفتم:
ـ شما بهتره ساکت باشی نسیما خانم! نوبت ما هم می رسه.
عزیز جون رو به هر دوی ما گفت:
ـ خوب حالا با هم بحث نکنید لازمه همتون بدونید از خدامه که تو کارها کمک حال شیوا باشم. اگه همین تحریک گاه و بی گاه نباشه زود زمین گیر می شم.
مادر با ناراحتی گفت:
ـ خدا نکنه مادر جون، این چه حرفیه؟!
عزیز با لبخند افزود:
ـ لیلا جون، ناراحتی نداره مادر، پیری و هزار درد بی درمون.
پس از گذشت ساعاتی با ورود پدر با روی گشاده به استقبالش شتافتم و در حالی که او را در بیرون آوردن کت کمک می کردم با شعف گفتم:
ـ پدر جون، عزیز رضایت داده با من به تهرون بیاد. وای پدرجون باورت می شه؟
پدر با حیرت به دهانم خیره شد و گفت:
ـ کی موافقتش و جلب کردید؟ واقعا عجیبه که به این سرعت اون راضی شده باشه!
همین طور که با هم به سمت سالن پذیرایی می رفتیم با دیدن عزیز جون روی مبل راحتی، تعظیمی کرد و سلامی گفت و با بالا انداختن لنگه ابرویش رو به عزیز گفت:
ـ مادرجون راستش و بگو چه طور این وروجک تونسته شمارو متقاعد کنه؟
ـ پسرم، این درخواست شیوا کوچکترین کاریه که من لیاقت انجامش رو دارم شما هم باید خوشحال باشی که تو این مدت دخترت تنها نیست.
پدر در حالی که روی مبل مقابل عزیز می نشست گفت:
ـ البته فرمایش شما صحیح، ولی این حرف رو خیلی رک و صریح می گم اگه تو رودربایستی قبول کردین از همین حالا تغییر عقیده بدین و بدونید جون دو تا بچه هام به هیچ وجه دلخور نمی شم.
romangram.com | @romangram_com