#عشق_و_یک_غرور_پارت_7

ـ مادر، شیواجون؛ یه لیوان آب خنک برام بیار که دهنم خشک شد. از خود میدون تا خونتون رو پیاده اومدم.

مادرم با تعجب گفت:

ـ چرا مادرجون؟ یعنی ماشین نبود که شما رو برسونه؟! اصلا چرا با محمود آقا نیومدی؟

ـ اون طفلکی می خواست من و برسونه ولی گفتم مزاحمش نشم، فاصله ی خونشون تا محل کارش اون قدرها نیست در ثانی دیر هم شده بود گفتم بچه ام به کارش برسه. من هم با یه اژانس می رم ولی از شانس بدم هرچی فرزانه تماس گرفت ماشین نبود و مجبور شدم تاکسی بگیرم. خودت می دونی که راننده تاکسی ها تو میدون پیاده می کنند و بقیه راه رو پیاده اومدم. حسابی زانو هام درد گرفته تو این فاصله هم هیچ ماشینی رفت و آمد نکرد خوب لابد شانسم بوده مادر.

به سمت آشپزخانه رفتم و از یخچالل چند تایی میوه ی تازه و خنک خارج نموده و در دیس میوه با دقت چیدم و روبه روی عزیز قرار دادم. همین طور که او مشغول خوردن بود رو به مادر گفت:

ـ خوب لیلا، تعریف کن چی شده که ازم خواستی صبح به دیدنتون بیام، می دونم اتفاق تازه ای رخ داده که خواستی به این سرعت من و ببینی، انشالله که خیره.

مادرم با تعلل روبه او گفت:

ـ خیرش که خیره مادرجون.

عزیز دستانش را بالا برد و گفت:

ـ خدا رو شکر، خوب بگو گوشم با توست.

ـ والله، واسه شما یه زحمتی داشتیم مادرجون، البته زحمت که چه عرض کنم یه خواسته ی خیلی بزرگ، راستش به اصرار شیوا براش خونه ای تو نزدیکی دانشگاهش خریدیم.

عزیز که همچنان با دقت به دهان مادر چشم دوخته بود گفت:

ـ مبارک باشه دخترم!

مادر دنباله ی سخنش را گرفت و گفت:

ـ ممنون مادرجون ولی محمد آقا همین طور خودم از این که شیوا مجبوره این چهار سال و تنها زندگی کنه نگران و ناراحتیم از این جهت اگه واسه ی شما مشکلی نباشه می خوام این چند سال کنار شیوا باشی تا درسش تموم بشه البته این تقاضای ما همیشگی و ثابت نیست شما هر وقت خواستی می تونی بیای و هیچ اصراری نیست که خودت رو پایبند اون کنی. همون قدر که اون یه مدتی رو کنار شما باشه و غریبی و تحمل کنه موضوع حل شده. الان هم از شما توقع نداریم بدون فکر و سریع تصمیم بگیرید اگه هم به ما نه بگید هیچ وقت دلخور نمی شیم این حرف رو زدم که تو معذورات نباشید و خدای نکرده تو رو دربایستی قبول نکنید.

عزیز با لبخندی دلنشین در حالی که خوشه ی انگور را به دهان نزدیک کرده بود گفت:

ـ لیلا جون، عزیز مادر تو جون بخواه، من که یه پیرزن تنها بیش نیستم همون طوری که می دونی از وقتی پدرت به رحمت خدا رفته من تنها بودم. خیلی کم تو خونه ی خودم هستم بیشتر وقت ها تو خونه ی خواهر و برادرت زندگی می کنم از طرفی زمان جوانی اصلا دنبال دوست و رفیق بازی آن چنانی نبودم و دنبال برنامه های خاله زنکی و این جور بازی ها هم نبودم. پس حالا که قراره تنها تو خونه ی شماها زندگی کنم این چند صبای باقی مونده ی عمرم و به نماز و قرآن خوندن بگذرونم خوب چه بهتر در کنار شیوا جون خودم باشم، اصلا نیاز به فکر کردن نمی بینم از همین حالا پیش شما اعلام می کنم رو من حساب کنید.

با خوشحالی به سمت عزیز خم شدم و گونه ی نرمش را بوسیدم و از او تشکر کردم. عزیز با لبخند شادش گفت:

ـ موفقیت تو برام مهمه عزیزم ( و چشمکی زد) از حالا بهت بگم بایستی خودت رو برای دستپخت های یه پیرزن آماده کنی.

با سرور و شعف گفتم:


romangram.com | @romangram_com