#عشق_و_یک_غرور_پارت_6

-يعني تو نمي دوني؟بابا ازدواج و همسر و اينا ديگه...

با دست او را به عقب هل دادم و گفتم:

-پس همهْ اين روضه خوني ها واسه گفتن اين حرف بود!برو بگير بخواب خاطرت آسوده من حالا حالاها بيخ ريشتون هستم و خيال ازدواج هم ندارم.

-خواهيم ديد شيوا خانم،از اين شعارها زياده اما وقتي شاهزادهْ روياهات بياد تو هم از پيش ما مي ري،حالا ببين كي گفتم.

آن شب با كُركُري خواندن ها و شوخي هاي گوناگون عاقبت به خواب رفتيم.صبح زود بعد از تابيدن انوار طلايي خورشيد از درز پنجره چشمانم را گشودم.به خاطر اين كه نور آفتاب اذيتم نكند پتو را روي صورتم كشيدم و براي برخاستن از رختخواب تعلل كردم.

صداي مادر از آشپزخانه بلند شد كه به هردوي ما ندا مي داد براي صرف صبحانه خودمان را آماده كنيم.با نگاهي گذرا به تخت نسيما او را هم چنان خفته يافتم.با تاني از تخت به زير آمدم و باخميازه اي كشدار به سمت كمد لباس هايم رفتم.پس از پوشيدن تي شرت و شلوارك قرمز رنگ به سوي ميز آرايش رفتم و موهايم را با احتياط برس كشيدم.پتوي نسيما را از روي سرش كنار زدم و درحالي كه او را مخاطب قرار مي دادم گفتم:

-پاشو،صبح شده مادر منتظر من و توئه تا سر سفره حاضر شيم.

او غلتي زد و در حالي كه دستانش را در برابر نور خورشيد سايبان چشمانش قرار مي داد گفت:

-ولم كن شيوا،بذار يه ساعتي رو بخوابم به خدا خيلي خسته ام.



و دوباره پتو را روی خودش کشید، گفتم:

ـ آره دیگه وقتی شب تا دیر وقت بیداری و صحبت می کنی حالا هم بایست کسل باشی دخترجون. با نگاهی دوباره به او گفتم:

ـ من دارم می رم. تو واسه صبحونه نمیای؟

سکوت کرد و جوابم را نداد من هم به تنهایی سر میز صبحانه حاضر شدم. مادر با کنجکاوی گفت:

ـ پس نسیما کو؟ اون که همیشه زودتر از تو سر میز حاضر می شد!

در حالی که شانه هایم را با بی قیدی بالا می انداختم گفتم:

ـ والله چی بگم مادر جون، دیشب تا دیر وقت بیدار بود و یه ریز در مورد رفتنم صحبت کرد حالا هم هرچی بهش اصرار کردم نیومد می گه کمبود خواب داره.

پس از ساعاتی با صدای درب منزل به سمت آیفون رفتم، دکمه اش را فشردم و به سمت پنجره ی رو به حیاط رفتم و با دیدن عزیز جون با شادی رو به مادر گفتم:

ـ عزیز جون اومده (درحالی که به سمت مادر می رفتم) مامان، تو که یادت نرفته، باهاش صحبت کن بلکه راضی بشه چند وقتی رو با من بیاد. وای خدا جون! اگه راضی بشه دیگه هیچی نمی خوام.

عزیز جون با نفس های بریده بریده روی نزدیک ترین مبل سالن نشست و در حالی که گره ی روسریش را باز می کرد گفت:


romangram.com | @romangram_com