#عشق_و_یک_غرور_پارت_5

-به خاطر مدركش دخترجون،اگه نمي دوني بهتره متوجه باشي كه اخذ مدرك تو پايتخت يه امتياز براي آينده كاري.

نسيما باشكلك ادامه داد:

-حرفات همه درست ولي خواستم بگم با رفتنت به تهرون براي ما بهونه اي به وجود مياد تا گه گداري به تهرون بزرگ قدم رنجه كنيم.

مادر و پدر در سكوت مشغول صرف شام بودند و بعضي اوقات با مشاجرهْ ما دوتا سري براي هم تكان مي دادند.

هنگام خواب به اتفاق نسيما به اتاق مشتركمان رفتيم.

لباس خواب نازك صورتي را انتخاب كردم و پس از شانه زدن موهاي بلندم به آهستگي زير پتو خزيدم.در افكار خودم غرق بودم كه با صداي نسيما متوجه او شدم:

-هيچ مي دونستي پس از رفتنت اين اتاق فقط متعلق به من خواهد شد؟

دستم را ستون سرم قرار دادم و با بهت گفتم:

-آي،آي،نداشتيم!قرار نيست كه من براي هميشه از شما جدا شم بهتره به عوض سر كار عليه برسونم براي تعطيلات تابستوني و عيد نوروز در خدمت جنابعالي هستم.درثاني تعطيلات ميان ترم هم گاهي اوقات به ما مي دن پس بي خود دلتو صابون نزن.

-اون كه مي دونم خواهرجون،ولي روي هم رفته استفاده كردنم از اتاق بيشتر از توئه،غير از اينه؟!

درحالي كه سرم را روي بالشت نرم مي گذاشتم به شوخي گفت:

-نه عزيزم،ما كه بخيل نيستيم خيرش رو ببر.

-اتاقم از اسباب بازي و كتاب هاي گوناگون خالي ميشه و جاي بازتري برام مي مونه.واي خداجون چه قدر لذت بخشه!

اين بار بالحني ناراحت و مغموم گفتم:

-يعني تو از نبونم غمگين نيستي؟(به او چشم غره رفتم)مارو باش كه فكر مي كرديم خواهر كوچولوي ما واسمون دلتنگي مي كنه.

نسيما از روي تختخوابش به سمتم آمد و گفت:

-چرا شيواجون،اتفاقا از فكر دوري تو همين الان هم غصه دارم(شانه هايم را در آغوش گرفت)ولي متاسفانه ناچارم اين چند سال رو تحمل كنم البته با هم ديگه.در مورد اتاق هم شوخي كردم با بودن تو،اين خونه صفاي ديگه اي داره(در اين لحظه قيافه اش را تغيير داد)كسي چه مي دونه شايد اين نوع تمرينه واسه همهْ ما كه خودمون رو براي آينده آماده كنيم.

باتعجب به او خيره شدم و گفتم:

-مگه آينده قراره چه اتفاقي بيفته؟!تو منو مي ترسوني!

نسيما باخنده اي گرم گفت:


romangram.com | @romangram_com