#عشق_و_یک_غرور_پارت_59
اما او دستم را کشید و گفت:
ـ نه، امکان نداره بذارم تنها خونه بری. در واقع دست من امانتی...
یک باره با شوق گفت:
ـ اوناهاش، بیا تا سفارش بردنت رو به وسام بکنم.
از این که مجبور بودم آن نگاه سنگین را تا در منزل تحمل کنم ناراحت و مستأصل شدم. ماندانا زیر گوش وسام زمزمه ای کرد و او هم با تکان دادن سر به جانبم آمد. برای این که در مقابل او احساس کوچکی و حقارت نکنم رو به خواهرش در حالی که وسام هم سخنانم را می شنید گفتم:
ـ لازم به همراهی ایشون نیست. خودم می رم و هیچ هراسی هم ندارم.
ماندانا با چشم غره ای تصنعی ضربه ای به شانه ام زد و گفت:
ـ برو خیالت از بابت وسام راحت باشه، نمی خواد نگران باشی.
زیر گوشم زمزمه کرد:
ـ اون برادر خودمه و کاملاً اونو می شناسم (چشمکی زد) به امید دیدار.
وقتی از کنار ما دور شد وسام با لحنی موذیانه به چهره ام چشم دوخت و گفت:
ـ نکنه دوست داشتی به جای من کوروش مسئولیت رسوندنت رو به عهده می گرفت.
با غیظ از او رو گرداندم و سریع تر از او بافاصله گام برداشتم. ناگهان با دستان محکم فولادین بازوهایم را فشرد و مرا به سمت خود کشید:
ـ خواهرم مسئلیت چشن رو به عهده گرفته تا من جای اونو در کنار تو بگیرم و این یعنی من کسی هستم که تو رو به خونه می بره. در این مورد بحث هم نکن.فقط راه خونه ات رو به من نشون بده.
بدون هیچ عکس العملی همین کار را کردم و او پرسید:
ـ مادر بزرگت خونه ست؟
با شگفتی او را نگریستم و به نشان نفی سرم را تکان دادم:
ـ رفته شیراز.
وقتی به درب منزل رسیدیم کلید را از دستم گرفت و تلاش کرد که آن را باز کند ولی موفق نشد کلافه گفت:
ـ این در چه طوری باز می شه!
romangram.com | @romangram_com