#عشق_و_یک_غرور_پارت_58
-شما خیلی باهوش و دقیق هستید البته سوالم رو حمل بر بی ادبی ندونید ... میشه یه سوال خصوصی داشته باشم؟
-البته
-قصد ازدواج دارید؟!
از سوال نابه هنگامش دچار اضطراب شدم،از این رو کمی دستپاچه پاسخ دادم :
-نه خیر ، فعلا درسم و ادامه ی تحصیل ارجحیت به هر چیزی داره.
با نگاهی خیره به چهره ام سرش را با تاسف تکان داد :
-انگار شانس باهام یار نیست .خیلی مشتاق بودم همراه زندگی ام همچون شما باوقار و پر اصالت باشه.
-قابل این همه تعریف نیستم اقا ، از لطفتونه. امیدوارم در اینده ای نزدیک دختر دلخواهتون رو به دست اورید .
-متشکرم .مزاحمتون نمیشم ، فعلا شما رو تنها می ذارم .
با سر تعظیمی نمود و از کنارم دور شد.
همان طور که چشمانم را به اطراف گرداندم ناگاه وسام را با چشمانی شرور به خود خیره دیدم. ناچار سرم را به زیر انداختم.
آن شب پدر ماندانا به او کلید ویلایی شیک هدیه داد و از او عذر خواست که نمی تواند تا پایان جشن او را همراهی کند
آقای داراب پور هنگامی که می خواست جشن را ترک کند با صدای سوت و تشویق مدعوین رو به رو شد. پس از رفتن او کیک تولد بزرگ و شیکی توسط خدمتکارها به سالن آورده شد. کیکی صورتی رنگ که توسط روبان های آبی آسمانی و سفید و صورتی روی آن تزئین شده بود. کیک با تشویق و هورا کشیدن میهمانان توسط ماندانا برش خورد. وسام به سمت خواهرش رفت. او را در آغوش کشید و هدیه اش را به او تقدیم کرد. فریاد جمع برخاست که می بایست ماندانا هدیه ی وسام را باز کند. او هم با شعق به برادر چشم دوخت، گویا از او کسب تکلیف می کرد. رفتار وسام صمیمی و مهربانانه بود که لحظه ای نفسم به شماره افتاد. او در حالی که به ماندانا خیره می نگریست به نشانه ی موافقت چشمانش را بر روی هم نهاد و لبخندی گرم و پر محبت بر لب جاری ساخت.
ماندانا با احتیاط بسته را که به زرورق پیچیده شده بود گشود. گردنبندی کوتاه با گوی کوچولو که تماماً توسط الماس تزئین شده بود حضار را به وجد آورد، و با دست زدن و تشویق او پرداختند. من هم به تبعیت از جمع با شادی به دست زدن پرداختم. لعنت بر شیطان! دوباره نگاه خیره ی توأم با مسخره اش بر من میخکوب شد و به پهلویم افتاد. تمامی هدایا یکی پس از دیگری گشوده شد و به همان ترتیب مورد تشویق جمع قرار گرفت. پس از مشاهده ی هدایا دوباره جشن سر گرفت ولی من می بایست فردا را استراحت کرده و به مرور درس ها می پرداختم، از این جهت نزد ماندانا رفتم و از او اجازه خواستم جشن را ترک کنم در ضمن برایش آرزوی سال های خوش و عمری با عزت نمودم.
ماندانا بازوهایم را فشرد و در حالی که به اطرافش چشم می گرداند گفت:
ـ شیوا جان درست نیست این وقت شب تنهایی به خونه برگردی.
با لحنی کلافه زیر لب گفت:
ـ پس این وسام کجا غیبش زده؟ شیوا جون صبر کن، درست نیست این وقت شب تنهایی به خونه برگردی.
ـ زحمت نکش خودم می رم، مسافت که طولانی نیست.
romangram.com | @romangram_com