#عشق_و_یک_غرور_پارت_60

در حالی که ناامیدی در صدایم موج می زد گفتم:

ـ دیگه خودم می تونم برم، ببخشین به زحمت افتادین.

لبخندی محو بر لب آورد و جواب داد:

ـ اصلاً زحمتی نیست.

از سرما انگشتانم را در جیب پالتو فرو کردم و عاقبت او در را باز کرد.

با خود اندیشیدم: «مسلماً اون می ره.» اما او با اطمینان به دنبالم آمد و به همراهم وارد خانه شد و گفت:

ـ حالا می بینی به اون بدی و شرارتی که تصور می کنی نیستم. واقعاً نمی دونم چرا از من بدتون میاد. درست نیست که شما با یک برخورد این چنین خصمانه با من برخورد می کنید.

از سخنانش جا خوردم و برای این که او متوجه حالم نشود به سمت آشپزخانه رفته در یخچال را گشودم و آب خنک را درون لیوان سرازیر کردم و لاجرعه سر کشیدم. از صحبت های رک و صریحش تمامی بدنم گرفت. لختی سکوت میانمان گذشت تا این که او مجدداً سکوت را شکست و گفت:

ـ تاکی قراره دم در منتظر بمونم شیوا خانم! تعارفم نمی کنید؟

از سخنان بی پرده اش خون به چهره ام دوید. در حالی که به ساعت دیواری می نگریست با لحنی همانند خودش بی محابا و گستاخانه گفتم:

ـ فکر نمی کنید برای تعارف کمی دیر وقت باشه؟

و در همان لحظه به ساعت اشاره کردم و با اطمینان به او چشم دوختم که بدانم عکس العمل او چیست. بدون این که به رفتارم واکنش نشان دهد لحظه ای کوتاه به چشمانم نگریست و با تکان دادن سر و بدون کلمه ای سخن از سالن خارج شد. وقتی تنها شدم لحظه ای به حماقتم اندیشیدم، یعنی رفتارم با او صحیح بود. در واقع او به من لطف کرد که تا منزل همراهیم نمود ولی وقتی نگاه بی پروا و لحن تند سخنش را به یاد آوردم اندیشه ای را که به ذهنم راه یافته بود نادیده گرفتم و به سمت اتاقم رفتم.

فصل5

پس از یک روز استراحت از تخت به زیر آمدم و در حالیکه دستانم را به دو طرف گشوده بودم بدنم را به سمت چپ و راست کش دادم.با تلفنی که شب قبل به شیراز کردم دانستم عزیز تا دو سه روز دیگر تهران خواهد بود.برای آمدنش لحظه شماری میکردم.

سریع صبحانه ای مختصر خوردم و از خانه خارج شدم.چند قدمی از در خانه فاصله نگرفته بودم که صدای گرم مردانه ی وسام مرا به نام خواند.به سمت صدایش برگشتم.او را پشت رل ماشین لوکس و آخرین مدلش دیدم.از همان فاصله برایش دست تکان دادم و راهم را کج کردم و به سمت خلاف او گام برداشتم اما طولی نکشید که صدای بوق ماشینش کشدار و بلند از پشت سر بلند شد.با اخمی بر پیشانی به او چشم دوختم و ناچار به سمتش رفتم.شیشه ی اتوموبیل را پایین کشید و گفت:درست نیست صبح به این زودی و صد البته پر از سوز و سرما پیاده باشید حال که ماشین هست بهتره سوار شید.

با لحنی مصمم گفتم:اولا من عادت به پیاده روی دارم مقصدم هم یه خیابون بالاتره مزاحم جنابعالی نمیشم.در ثانی اینجا محله ای ساکته لزومی نداره بوق ماشینتون رو اول صبحی همه ی همسایه ها بشنوند.

چشمان جذاب و مهربانش دوباره رنگ خشم به خود گرفت و به سرعت دنده را عوض کرد و به سرعت باد از کنارم گذشت باد سوزناکی بر گونه هایم نشست و احساس کرختی به وجودم دست داد.شاید وقتش رسیده بود از پدر خواهم ماشینی برایم تهیه کند.او بارها به من گوشزد کرده بود که هر موقع لب تر کنم برایم ماشینی مهیا میکند.وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم جز یکی دو نفر کسی را نیافتم به سرعت پله ها را طی کردم و وارد کلاس شدم همه ی دانشجویان در کلاس گرم و نرم جای گرفته بودند.نرگس با لبخندی از جایش برخاست و دستانم را فشرد و با اشتیاق گفت:وای شیوا جون چقدر یخی!البته تعجبی هم نداره تو هر روز مجبوری مسافت خونه تا دانشگاه رو پیاده بیای.بابا کاسه کوزه تو جمع کن بیا خوابگاه قول میدم بهت بد نگذره.

سرم را به علامت منفی تکان دادم:نه نرگس جان درست نیست پدر برای خاطر من اون خونه رو خریده این یه نوع بی اعتنایی به اوناست بجای تعویض جا باید به فکر خرید ماشین واسه ی خودم باشم.

با چشمانی گرد شده گفت:نگفته بودی خانم خانما پس شما گواهینامه داری!




romangram.com | @romangram_com