#عشق_و_یک_غرور_پارت_54

- از نظر شما اشکالی داره؟ من به اندازه ی ظرفیتم از تنقلات این جا صرف کردم، در ضمن تا یکی دو ساعت دیگه شام حاضر می شه می خوام شام بخورم. دوس ندارم با این چیزا معدمو پر کنم.

با همان لحن حواب داد:

- هوم!

ولی این بار بی تفاوت به سالن و دیدن شخصیت های بیگانه مشغول شدم. صدایش دوباره مرا متوجه خودش کرد:

- پس شما به خوردن شام مفصل عقیده داری، درسته؟

با غیظ به چشمانش خیره شدم. با خود اندیشیدم: «این آقا پایش را از گلیمش بیش از حد دراز کرده.» و در جواب گفتم:

- نه خیر، به خوردن شام آن هم از نوع پر و پیمونش هیچ عااقه ای ندارم آقا!

از جایش برخاست و سری تکان داد و رفت. از نوع برخورد و رفتازش شگفت زده شدم. گاهی صمیمی و زمانی سرد و خشن.

از رفتار وسام در آن شب سخت دلگیر شدم و برای لحظه ای کوتاه درمانده و پریشان بودم، فقط به خاطر ماندانا و مهربانی هایی که در حقم نموده بود کوت اختیار نمودم و مستأصل سر جایم قرار گرفتم. وقتی ماندانا به طرفم آمد متوجه روحیه ی دگرگون شده ام شد و این بار وسام هم با او همراه بود. ماندانا با کنجکاوی به چهره ام دقیق شد و گفت:

- چیزی شده شیوا جون؟! به نظرم گرفته میای، کسی ناراحتت کرده؟

گوشه ی لبم را به دندان گزیدم و در حالی که نگاهی گذره به وسام انداخته بورم:

- نه ماندانا جون، خودت رو ناراحت نکن فقط سرم کمی درد می کنه.

- شاید به خاطر سر و صدای این جا باشه. بهتره بری تو یکی از اتاق های بالا کمی استراحت کنی.

صدای سرد و بی روح وسام میان سخنش برخاست:

- ایشان به نظرم کمی نازک نارنجی و گوشه گیر تشریف دارند!

با گفته اش که با لحن عاری از احساس بیان شد و یک باره هر دو به او چشم دوخیتم. ماندانا گفت:

- آی، آی، نداشتیم! شیوا جون از دوستان عزیزمه، نبینم باعث مکدر شدن خاطرش بشی، هر چند تو در این رمینه مهارت بسیار داری، ولی این خوشگل خانم ما با دخترهایی که تا کنون برخورد داشتی فرق داره. شنیدی چی گفتم؟

وسام با لبخندی بی رنگ و چشمان شوخ جواب داد:

- البته مانی جون، سعی می کنم مراقب رفتارم با این عزیز کرده ات باشم.

ماندانا خواست بار دیگر پاسخ برادرش را بدهد که میان حرفش دویدم و گفتم:


romangram.com | @romangram_com