#عشق_و_یک_غرور_پارت_55

- تورو خدا به خاطر من جر و بحث نکنید، با اطمینان می گم به هیچ وجه از رفتار آقای داراب پور ناراحت نشدم و نیستم.

این بار ماندانا با غیظ به وسام چشم دوخت:

- برای این که سوءتفاهمی بین ما به وجود نیاد بردن شیوا تا درب

منزلشون به عهده ی توست.

وسام با لبخندی تلخ گوشه ی لبش سری به نشان تایید نشان داد و با چشمانی مات و خیره از کنار ما دور شد.ماندانا گیج و مستاصل در حالی که مرا مخاطبش قرار داده بود گفت:

-توروخدا منو ببخش.به هیچ وجه رفتار های وسام برام قابل درک نیست.اون با اغلب دوستام رفتاری گرم و صمیمی داره.

ناراحت و گرفته سکوت نمود.ولی من از برخورد و عکس العملش نسبت به خود تا حدی آگاه بودم.این رفتارهای اخیر وسام به همان آشنایی ابتدایی مان بر می گشت در واقع حس می کردم او از من خوشش نیامده.به نظر می امد یه جورایی مرا وصله ی نا جور با خواهرش می دانست.هنگام صرف شام همگی مدعوین به صرف میز غذا که از انواع غذاهای ایرانی و خارجی تزئین شده بود فراخوانده شدند.تا چشم کار می کرد روی میز پر بود از دسر های مختلف.به سمت دیس هایی که به کناری گذاشته شده بودند رفتم.هر کدام از میهمانان بشقابی را برداشته و در آن از غذاهای دلخواهشان قرار می دادند.من هم با طمانینه بشقابم را برداشتم و با احتیاط مقداری خوراک مخصوص و ران مرغ سوخاریی شده به همراه کمی سالاد کاهو داخل ظرف مخصوصی قرار دادم.همین که کارم در انتخاب غذا به اتمام رسید با لبخند رضایت امیز برگشتم تا سر جایم بنشینم.

چند قدمی از میز دور نشده بودم که صدای گیرا و جذاب مردانه ای مرا متوجه خود نمود.به سمت صدا برگشتم.وسام را با لبخندی نفس گیر و پُر ابهت مشاهده کردم.او در حالی که لنگه ابروهای خوش فرم مردانه اش را بالا انداخته بود با لحنی مطمئن و خشک مرا مخاطب قرار داد:

-لطفا از این پلو و خورشت برای خودتون سِرو کنید.مطمئنم پشیمون نخواهی شد.

و در همان حال با حیرت دیدم که بشقابش را از سبزی پلوی زعفرانی پر کرده و از گوشت بره طبخ شده ی فراوانی روی آن قرار داد.پیش خود اندیشیدم:"عجب اشتهایی!اون می خواد همه ی دیس پلو رو بخوره.واقعا که!" با چند گام بلند خودش را به من رساند و با چشمانی شوخ و شیطان به ظرف غذایم چشم دوخت:

-شما همیشه اندازه ی گنجشک غذا میل می کنید؟!

با لحنی عصبی جواب دادم:

-نه خیر.هر چه قدر که معده ام ظرفیت داره می خورم.

چشمانش را فراخ کرد و سری تکان داد و گفت:

-حتما شما هم مراقب هستی اندام موزون و شکنندتون ترک نخوره.درسته؟

از تشبیه او لحظه ای گذرا لبخند بر لبم جاری شد:

-باید بگم باز هم اشتباه کردی آقا وسام.در واقع به هیچ عنوان به فکر نا مناسب شدن اندامم نیستم فقط طبق اشتهایم غذا کشیدم.چشمانش را با کنجکاوی به چهره ام دوخت و ساکت شد.لحظه ای کوتاه منتظر سخنی از جانبش شدم.وقتی نگاه نافذش را روی خودم مشاهده نمودم بی اعتنا برگشتم و روی صندلی مخصوصم جای گرفتم.وسام هم کمی دور تر از من مشغول خوردن غذا شد.با خودم گفتم:"عجب آدم مرموزیه!ازیه طرف پس میزنه و از جانب دیگه پیش می کشه.» از مشاهده ی او که با اشتها می خورد و می بلعید لحظه ای ناباورانه به او چشم دوختم . دقیقا همان لحظه چشمان او هم با نگاهم تلاقی کرد .از این که مچم پیشش باز شد ،دستپاچه نگاهم را دزدیدم و سرم را به زیر انداختم و به غذای داخل بشقابم چشم دوختم . کفش های مردانه ای مرا متوجه شخصی ایستاده در مقابلم کرد . به ناگاه سرم را بالا گرفته و وسام را با چشمانی خیره روبه رویم مشاهده نمودم،گفت:

-راستش به طور نا خواسته متوجه شدم شما به ظرف غذای من چشم دوختی ،فکر کردم لابد پشیمون شدی که از این پلو برای خودتون نکشیدین.

ظرف غذا را پیش کشید و روی صندلی کنار دستم قرار داد . با ناباوری از این حرکت او در شگفت شدم . قبل از دور شدن برگشت و با لحنی خشک همراه با تمسخر افزود:

-سعی کن هر غذایی مطابق میلت هست برای خودت انتخاب کنی .سعی نکن کلاس بذاری خانم!


romangram.com | @romangram_com