#عشق_و_یک_غرور_پارت_43

به ناچار عزیز به اصرار او قبول کرد که در جشن تولدش شرکت کند.آن قدر در کنار ماندانا به ما خوش گذشت که متوجه گذشت ساعت و سپری شدن زمان را متوجه نشدیم و موقعی برخاستیم که شب از نیمه گذشته بود،البته باز جای شکرش باقی بود که فردا تعطیل بود و می توانستم حسابی استراحت کنم.

به اتفاق عزیزجون و با خداحافظی گرم از خانه ی داراب پور خارج شدیم.شب سرد و دلچسبی بود،هوای خنک و لذت بخش پاییزی باعث هیجان و شادیم شد.عزیز ژاکتش را به دور خودش پیچید و گفت:

_شیوا جون،من سردمه یا تو هم احساس سرما می کنی؟

در حالی که کلید در را می انداختم گفتم:

_نه عزیزجون،امسال هوا خیلی سریع رو به سرد شدن رفت،به نظرم زمستان پر سوزو برفی داشته باشیم.

همان طور که پله ها را بالا می رفتیم عزیزجون گفت:

_ماندانا واقعاً دختر باوقار و با کمالاتیه،من که خیلی از شیوه ی آداب معاشرتش خوشم اومد،افسوس که پسری ندارم و گرنه به لحظه هم فرصت رو از دست نمی دادم و اونو عروس خودم می کردم.

به شوخی گفتم:

_البته اگه ماندانا خانم،مدیر شرکت لوازم یدکی کامپیوتری قبول می کرد.

عزیز همان طور که مانتو و ژاکتش را از تن خارج می کرد با چشم غره ای افزود:

_وا،مگه ندیدی چقدر خاکی و خانم بود!در حیرتم چه طور این همه امکانات رفاهی که چه عرض کنم باید بگم اشرافیت ذره ای این دختر رو خودخواه و مغرور نکرده.(در آن لحظه چشمانش را تنگ کرد)به نظرم از اون خونواده های اصیل و ریشه دار هستن،چون تجربه ثابت کرده خونواده هایی که تازه به مال و مکنت می رسن زود خودشون رو گم می کنن و فخر و افاده شون زمین زو پر می کنه.

با لبخند سخنان پشت سر هم عزیز را گوش کردم و از عقایدش دچار حیرت و سردرگم با خود اندیشیدم:«راستی گفته های عزیزجون صحت داره و ثروت اونا به گذشته ی دور بر می گرده.البته چند نفری رو توی شهرمون می شناختم که از خونواده های متمول بودند ولی افاده و فخر فروشی شون زبانزد خاص و عام بود و فقط با خونواده هایی که مرفه بودند و سری تو سرها داشتند مراوده می کردند.با افراد قشر متوسط ا کمتر از خودشون عارشون می اومد که برخورد داشته باشند یا حتی نگاهی به اونا بیاندازند.»

حق را به عزیزجون دادم که شیفته ی ماندانا شده بود.در واقع او با برخورد صمیمانه اش صداقت خود را به ما نشان داد.

فصل چهار

فصل پاییز به سرعت گذشت و اواسط ماه دی امتحانات میان ترم آغاز شده بود و طبق معمول سخت مشغول درس خواندن بودم.چون در هفته یکی دو بار برف می بارید شعله بخاری گازی را بیشتر می کردم و نزدیکش می نشستم و به مرور درس ها می پرداختم.از احوال ماندانا هم بی خبر نبودم در هفته یک بار او میهمانم می شد و بار دیگر من.

پدرو مادر هم هراز چند گاهی با من در تماس بودند و مدام سفارش پشت سفارش که در سرما و یخبندان مراقب باشم و لباس گرم بپوشم.نیما هم به شوخی می گفت:

_آره عزیزم،مواظب خودت باش تا یهویی رو دست عزیز بیچاره نیفتی،اون طفلکی که گناه نداره مسئولیت تورو قبول کرده خواسته خیر سرش نیکی کنه بپا شر نشی رو دستش بیفتی.

خلاصه با کلی حرف و گفتگو از احوال خوانواده کم و بیش با خبر بودم.پس از قطع ارتباط خدا را شکر می کردم این دستگاه اختراع شده تا ما به وسیله ی آن صدای عزیزان راه دورمان را بشونیم و تسکین بگیریم.اگر تلفن نبود آن وقت تحمل غربت دشوار تر می شد.

در محیط دانشگاه دو سه مورد از طرف پسران جوان نسبت به ابراز علاقه شد ولی هر کدام را به نحوی جواب کردم و پیشنهاد دوستی شان را نپذیرفتم.در بین آها دانشجوی سال آخری که در رشته ی مهندسی ساختمان درس می خواند و امسال فارغ التحصیل می شد.چهره ی جذاب و رفتاری با وقار داشت ولی در خودم هیچ حسی نسبت به او نیافتم.دوستم نرگس مدام در حال سرزنشم بود و مرا احمق می دانست که این چنین موقعیتی را قبول نمی کردم.

یکی از همان روز های سرد دی ماه در کلاس وقت بیکاریمان دوباره سرزنش های نرگس شروع شد و من فقط سکوت کردم تا او دلایل خود و حسنات امیری را بیان کند.پس از پایان صحبتش با حیرت به من چشم دوخت و گفت:


romangram.com | @romangram_com