#عشق_و_یک_غرور_پارت_42

_پدر امشب تو خونه ی چندتن از مهندسین زبده ی کامپیوتر دعوت هستن،جلسه ی مهمی دارن،به نظرم می خوان یکی از کارخونه های اروپاییمون رو حذف کرده و تو کشور خودمون شعبه ای از اون دایر کنند.

_پس با این تفاصیل کارتون دشوار تر میشه.

_بله،هم دشوار تر هم پر مسئولست تر.البته برای عملی شدن پروژه چند ماهی باید صبر کرد.پدر برای حل این مشکل تصمیمات جدیدی رو اتخاذ کنه.

با صدای زنگ به جانب او برگشتم ماندانا گونه هایم را با انگشتانش فشرد و گفت:

_این خاله مونسه،به نظرم شام حاضرشده و مارو صدا می کنه.

با تکان دادن سر موافقتم را اعلام کردم و با ماندانا همگام شدم.وقتی روی میز ناهارخوری بزرگ می نشستم از غذاها ودسرهای رنگارنگی که برای ما تهیه شده بود شرمگین و خجالت زده گفتم:

_چرا خودتونو به زحمت انداختین/.لازم به این همه تشریفات نبود!

_راستش شیواجون،من مقصر نیستم این خاله مونس ما هروقت مهمون غریبه ای می رسه هنرهای بی شمارش رو در آشپزی به معرض نمایش می ذاره.

پس از صرف شام که تقریباً به سکوت گذشت صدای نرم ماندانا مرا متوجه خودش کرد:

_تا فراموش نکردم بگم خودت رو برای جشن تولدم آماده کن.

بالبخند به چهره ی دوست داشتنی اش چشم دوختم و گفتم:

_خوب به سلامتی جشن تولدت چه تاریخیه؟

برق شادی از چشمانش جهید و بانشاط جواب داد:

_چهارم اسفند(رو به عزیز کرد)سما هم تشریف بیارید،وجود شما مجلسمون رو منور خواهد کرد.

عزیزجون با تکان دادن سر گفت:

_از الان قول نمی دم ولی سعی می کنم بیام.شیواجون می دونه من ساعت ده شب خوابم می بره البته بیشتر به خاطر تأثیر قرص هاییه که مصرف می کنم.

_اگه بتونید تو جشن تولدم شرکت کنید موجب افتخارم می شید.

_نظر لطفته عزیزم،وگرنه وجود منه پیرزن تو جشنت اون طور ها قابل تقدیر و مهم نیست چون به خوبی می دونم این طور جشن ها ساعت ها طول می کشه،در ثانی شرکت کردن جوون ها واسه رونق دادن مهمونی ضروریه، وگرنه من که کاره ای نیستم عزیز.

ماندانا با مهربانی گفت:

_این طوری فکر نکنید،البته شما رو درک می کنم که نتونید ساعت های طولانی رو تحمل کنید ولی برای چند ساعت اولیه ی شب هم تشریف بیارید موجب دلخوشی ما می شین.بودن در کنار شما به آدم آرامش می ده.


romangram.com | @romangram_com