#عشق_و_یک_غرور_پارت_41
_درحال حاضر از این سخن ها زیاده شیوا جون!جوجه رو آخر پاییز می شمارند،اگه تونستی در برابر یه چشم مشتاق مقاومت کنی اون وقت برای خوت کلاس بذار،آره جونم!
با حیرت به چشم و دهان او چشم دوختم،تا آن موقع به این موضوع فکر نکرده بودم.اصلاً فرصت نشده بود تا عشق را تجربه کنم ولی این علاقه ی ماورایی هر چه بود از آن گریزان بودم،چون تا آن لحظه متوجه شده بودم که چه طور این احساس می تونست مانع یا برعکس موجب پیشرفت شخصی شود و البته بیشتر مانع پیشرفت بود.
ماندانا با زیرکی به چهره ام چشم دوخت و گفت:
_چی شد؟بابا هنوز که اتفاقی نیفتاده رفتی توفکر!غصه اش رو نخور،اگه عشق به سرغت بیاد با اون زیبایی و جذبه حتماً می ذارع نو یکی به درست ادامه بدی.
با خجالت و گونه هایی گُر گرفته گفتم:
_نه اصلاً این موضوع ناراحتم نکرد،چون یقین دارم هیچ وقت هاشق یه نگاه نمی شم.
ماندانا با تبسمی شیرین گفت:
_وای،این که خیلی بد میشه!
با تعجب و حیرت گفتم:
_چرا فکر می کنی اگه عشقی تو زندگی نباشه بده؟!
_یعنی تو خودت نمی دونی چرا خوب نیست.البته با موقعیت الان تو اگه عشقی نباشه موافقم ولی برای تشکیل یه زندگی در آینده به نظرم لازمه که بین دو نفر عشق وجود داشته باشه.
سرم را به زیر انداختم و سکوت اختیار کردم تقریباً با حرف های ماندانا موافق بودم،در واقع معتقدم شروع یک زندگی جدید با وجود عشق پایه های محکم تری به خود می گیره.پس از لحظاتی ماندانا سکوتم را شکست و گفت:
_موافقی بریم اتاقم رو ببینی؟
_بله با کمال میل.
_پس باهام بیا.
به دنبالش پله های مارپیچی را طی کردیم و وارد یک اتاق بزرگ با تخت خواب منبت کاری شده با کوسن هایی زیبا پرده های طلایی بسیار زیبا شدیم.ماندانا با لبخند گفت:
_تو این اتاق بود که اولین بار لب پنجره با تو آشنا شدم.
به سمت پنجره رفتم از این فاصله خانه ی ما به راحتی قابل رؤیت بود با خود اندیشیدم:«چه خوب شد پرده های اتاق هایمان را ضخیم تر انتخاب کردیم اگر خدایی ناکرده پدرش میومد که کاملاً از این جا دید داشت»با یاد پدرش گفتم:
_ماندانا جون،پدرتون امشب تشریف نمیارن؟
ابروهایش را به نشانه ی منفی بالا انداخت و گفت:
romangram.com | @romangram_com