#عشق_و_یک_غرور_پارت_38
در حالی که گونه های نرگس از شرم گل انداخته بود جواب داد:
ـ اون امروز نمی تونه بیاد. مادرش مریض بوده برای یه سری آزمایشات اونو برده بیمارستان. اون جوری که امید برای تعریف کرده درد معده، مادرش رو از پا انداخته!
با تعجب گفتم:
ـ نرگس جون! پیروزفر پدر یا خواهر و برادری نداره؟!
ـ چرا یه خواهر داره که تو شهرستان زندگی می کنه که اون هم پابند شوهر و بچه هاشه. پدرش چند سالی می شه که به رحمت خدا رفته از این رو سرپرستی مادرش به عهده ی اونه.
*******
زنگ فیزیک حوتس همه ی دانشجوها جمع نوشتن فرمول های تازه شد و چون ساعت آخر بود اکثر دانشجویان خسته و بی حال به نظر می رسیدند. من هم از این حال و هوا مستثنی نبودم فقط توانستم از گفته های استاد یادداشت بردارم تا بعد آن ها را وارد جزوه های فیزیک کنم. پس از پایان درس پیچیده ی فیزیک به اتفاق نرگس وسایل را جمع و کلاس مربوطه را ترک کردیم.
بعد از خداحافظی با او با قدم هایی بلند، سریع خود را به منزل رساندم. می بایست ناهارم را زودتر می خوردم و به مطالعه ی دروس روز بعد می نشستم و از همه مهم تر نوشته هایی که با بی میلی و خطی نازیبا یادداشت برداشتم وارد دفتر می کردم. قبل از رفتن به خانه ی ماندانا یک دوش درست و حسابی لازم بود تا خستگی را از تن بزدایم. این طوری با نشاط کامل وارد میهمانی می شدم. با دیدن عزیز متوجه شدم او سریع تر از من عمل نموده چون قبل از آمدنم به حمام رفته و حسابی تر و تازه و سرحال شده بود. ساعت پنج بعدازظهر تقریبا نیمی از کارهایم را توانستم انجام دهم.
عزیز با نگرانی به اتاقم قدم گذاشت و گفتک
ـ اِ، تو که هنوز لباس نپوشیدی؟ آخه دختر خوب، درست نیست بار اولی که به خونشون می ریم دیر برسیم. اون وقت پیش خودشون می گن واسه خوردن شام اومدن.
ـ نه عزیزجون، این چه حرفیه؟ مگه ماندانا ما رو نمی شناسه؟ درسته امشب اولین باریه که می ریم خونه شون ولی ماندانا به خوبی روحیه ام رو می شناسه. در ثانی ساعت هنوز هفت نشده. هوای پاییز رو نگاه نکن آسمون زود تاریک می شه به نظر من که دیر نشده، حالا حالاها فرصت کافی داریم. شما هم واسه ی این که خسته نشی روی مبل لم بده.
نگران چشم غره ای رفت و گفت:
ـ تو امشب آبروی ما رو نبری هنر کردی.
ناچار به سوی سالن پذیرایی گام برداشت. برای این که عزیز را بیش از آن منتظر نگذارم بلافاصله بلوز سبز مدل چروک با یقه بازم را پوشیدم و با شلوار جین مشکی به برازندگی اندامم افزودم و با لبخندی رضایت آمیز از آینه فاصله گرفتم. سپس به اتفاق عزیز خانه را ترک کردیم. وقتی به درب منزل انها رسیدیم از دکمه ی آیفون از نوع تصویری می باشد. از این رو با احتیاط آن را فشردم و منتظر ایستادیم. صدای زنی میانسال به گوشم رسید. با کمی تعلل خودم را معرفی کردم. دوباره صدای همان زن گفت:
ـ لطفا بفرمایید، خانم منتظر شما هستند.
رو به جانب عزيز جون او را به جلو راندم و پشت سر او وارد خانه ي بزرگ و فوق العاده مدرن شديم. محوطه اي بي نهايت وسيع و به سبک زيبا با گل هاي و گياهان ديدني و رنگارنگ پيش روي خودمان مشاهده کرديم. تعجب و حيرت عزيز هم کمتر از من نبود. نيمي از راه را طي کرده بوديم که ماندانا با لباسي زيبا و دلفريب به استقبالمان آمد. مرا در آغوش فشرد و از اينکه دعوتش را قبول کرده بوديم اظهار شادي و خشنودي کرد. دستان عزيز را در دست سپيد و کشيده اش جاي داد و ما را به داخل ساختمان راهنمايي کرد. با ورود به آن محيط پر تجمل و دکوراسيون شکيل و بسيار نفيس حيرت کردم. با اينکه خودم در خانواده اي متمول به دنيا آمده بودم و از وقتي چشم باز کرده بودم در رفاه کامل به سر برده بودم بايد اقرار کنم که مبهوت و مسحور آن خانه شدم. از آن همه تزيينات لوکس احساس اضطراب و معذب بودن مي کردم و از اين که جو موجود باعث شد که کمي اعتماد به نفسم را از دست بدهم دچار حيرت شدم. اگر ماندانا به موقع رشته افکارم را پاره نمي کرد حقيقتاً تحمل آن محيط برايم دشوار بود. او با به صدا در آوردن زنگ بغل دستش رو به من با خوشرويي گفت:
_ لطفاً بنشينيد، از ديدارتون خيلي خوشحالم، با قدوم مبارکتون منزل کسل کننده ي ما رو رونق داديد.
عزيز با تبسم جواب داد:
_ اين حرف را نفرماييد، اتفاقاً برعکس خونتون من پيرزن رو که به وجد آورده مخصوصاً حياط دلبازتون.
ماندانا با تبسمي شيرين سري تکان داد:
romangram.com | @romangram_com