#عشق_و_یک_غرور_پارت_37
از سخنش خنده ام گرفت از این رو گوشی را محکم تر در دستم فشردم و گفتم:
ـ باشه، دعوتت رو قبول می کنم ولی قبل از اون یه شرطی دارم.
ـ وای باز شروع شد! خوب بگو گوش می کنم.
ـ شرطش اینه که تو هم به ما افتخار بدی و به دیدنمون بیای. البته این بار واسه ی شام قدم رنجه فرمایید.
ـ به روی چشم از همین حالا بهت قول می دم واسه هفته ی آینده خودم رو تو خونتون انداختم خیالت راحت. در ضمن می شه این قدر با کلمات بازی نکنی. فراموش نکن ما با هم دوستیم پس نیاز نیست از این کلمات قلنبه سلنبه به کار ببری.
با گفتن چشم از هم خداحافظی کردیم و گوشی را سر جایش قرار دادم و رو به عزیز با حالتی سردرگم شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
ـ وای! عجب دختر سمجی! اصلا حریف اون زبونش نمی شم!
عزیز سری تکان داد و لبخندی بر لب آورد. فردا آن روز وقتی وارد دانشگاه شدم نزدیک پله ها نرگس را دیدم. به سمتش رفتم و به اتفاق هم به کلاس رفتیم. با لحنی شوخ گفتم:
ـ از آقای پیروزفر چه خبر؟!
با چشم غره ی تصنعی گفت:
ـ نه این که تو نمی دونی! باید هم بپرسی.
با زیرکی به او چشم دوختم:
ـ بالاخره تونست تو رو مجاب کنه که چند صباحی رو به آشنایی با هم بگذرونید، درسته؟!
با لحنی ناراحت و پکر جواب داد:
ـ من هنوز هم می ترسم اگه امید زیر قول و قرارش بزنه اون وقت چه به روز من بیچاره میاد!
ـ مطمئنم این طوری که می گی نمی شه، از نگاهش کاملا مشخصه چقدر مشتاق توده. اخه دختر چرا نمی خوای بفهمی اون هم تو رو دوست داره شاید بیشتر از خود تو!
مستاصل و نگران به من چشم دوخت:
ـ راست می گی شیوا؟ یعنی به احساسش اطمینان کنم؟ هرچه زمان بیشتر می گذره بیشتر به اون وابسته می شم، فکر می کنم از حرفای محبت آمیز گاه و بی گاه امید نشات می گیره. نمی دونی امید چه زبونی برام می ریزه. این قدر مهربان احساساتشو بیان می کنه که روز به روز بیشتر از قبل شیفته اش می شم.
دستانم را به دور شانه های نرگس حلقه کرده و او را به سمت خود کشیدم و گفتم:
ـ پس حال و روز اون هم بهتر از تو نیست. موافقی امروز آقای پیروزفر رو ببینیم مگه با ما کلاس نداره؟!
romangram.com | @romangram_com