#عشق_و_یک_غرور_پارت_36
******
در یکی از روزهای سرد آذرماه کنار بخاری گازی نشسته بودم و کتاب و جزوه های فیزیک را از نظر می گذراندم. عزیز هم کتاب حافظ را گشوده و زیر لب اشعاری زیبا را زمزمه می کرد. با صدای زنگ تلفن، عینک پنسی را از چشمانش برداشت و به من چشم دوخت. بلافاصله از برخاستن او جلوگیری نمودم و به سمت گوشی رفتم. وقتی صدای نرم و نازک ماندانا را شنیدم با شادی احوالش را جویا شدم. گفت:
ـ خوبم، تو چه طوری؟ احوالی از ما نمی پرسی، بی معرفت اینه رسم دوستی!
با ناراحتی لبم را به دندان گزیدم و گفتم:
ـ شرمنده ماندانا جون! این روزها سخت مشغول خوندن درس هستم، خودت که می دونی امتحان میان ترم تا چند روز دیگه شروع می شه باید خودم رو آماده کنم.
ـ باشه این دفعه رو قبول می کنم ولی دیگه از این بی محبتی ها نبینم. راستی حال عزیزت چطوره؟!
با نگاهی به عزیز گفتم:
ـ در سایه ی محبتتون خوبه، اتفاقا عزیزجون همیشه احوالتون رو از من جویا می شه، نگو که دل به دل راه داره.
با صدای بلند خندید و گفت:
ـ من هم از اون خوشم اومده، راستی غرض از مزاحمت، خواستم برای فردا شب شام افتخار بدین مهمون من باشین.
با نگرانی و لحنی مغموم گفتم:
ـ نه ماندانا جون، دعوتت رو برای شام نمی تونم قبول کنم.
ـ چیه از این که اون دفعه واسه ی شام نموندم می خوای تلافی کنی؟!
ـ وای نه، خوب چه طور بگم عزیزجون تنهاست دلم نمی یاد طفلکی شام رو بدون من بخوره.
عزیزجون با تکان دادن سر به بالا و اشاره ی چشم و ابرو بهم فهماند که نگران او نباشم. دوباره صدای ماندانا حواسم را متوجه خودش ساخت:
ـ کی گفته که قراره خودت تنها بیای؟ من، تو و عزیزت رو دعوت کردم خانم. انگار خوب متوجه نشدی چون من گفتم مهمون من باشین. مگه می شه بدون عزیزجون بیای!
ـ اخه این طور که نمی شه اولین برخورد...
ـ نه اذیت نکن دیگه شیوا جون! نگران عزیز جون هم نباش. خاله مونس همدم خوبی براش می شه، مطمئنم.
نمی دانستم چه جوابی بدهم و هنوز در فکر پاسخ به او بودم که صدای ناراضی او در گوشی پیچید:
ـ خوب چی شد؟ اگه قرار بود از عروس بله بگیریم تا به حال بله رو گفته بود.
romangram.com | @romangram_com