#عشق_و_یک_غرور_پارت_35
عزیز سری تکان داد و گفت:
ـ موفق باشی دخترم. حتما لیاقت این سمت رو داشتی که پدرتون شما رو انتخاب کرده.
پس از گذراندن ساعتی خوش و مفرح و آشنایی بیشتر با ماندانا رو به ما کرد و گفت:
ـ اگه اجازه بدید فعلا از حضورتون مرخص بشم تا تو موقعیت دیگه ای از مصاحبت با شما فیض ببرم.
ماندانا آن شب دعوت به شام را رد کرد و هرچه عزیزجون اصرار کرد نپذیرفت و آن را به آینده موکول نمود.
با او تا دم درب منزل همراهی نمودم. قبل از خداحافظی رو به من گفت:
ـ شیوا جون، از این که دوست خوبی چون تو رو یافتم بسیار خوش وقتم. راستی چه عزیز باحالی داری منو یاد مادربزرگ خودم انداخت.
با آهی سوزناک از سینه ادامه داد:
ـ اما حیف اونا رو تو سال های دور از دست دادیم. (بار دیگه سایه ی غم از چهره اش زدوده شد) این بار نوبت توئه که مهمون من باشی. دیدی که من به قولم وفا کردم و امروز عصر رو با شما بودم.
با لبخند به نشانه ی تایید سری تکان دادم و گفتم:
ـ با کمال میل، هر وقت دعوتم کنی به دیدنت میام.
پس از رفتن او پله ها را در تاریکی طی کردم و خودم را به پذیرایی رساندم. عزیز در آشپزخانه مشغول درست کردن شام بود. به اتاقم رفتم و مجددا به مطالعه ی دروس مربوطه سرگرم شدم. چند ساعتی را با این روش گذراندم تا این که عزیز مرا برای خوردن شام صدا کرد. سر سفره ی شام عزیز با لحنی شیرین گفت:
ـ شیوا جون، بهت تبریک می گم. دوست خوبی پیدا کردی با پرستیژ و دارای وقار و متانت خاصیهو مشخصه که دارای ریشه و اصالت خانوادگی سرشناسیه. با اولین برخورد واقعا تو دلم نشست. ماشاالله آداب معاشرتش بیسته. (به چهره ام دقیق شد) تا وقتی اینجا و تو این شهر هستی بیشتر با اون رفت و آمد کن اون می تونه راهنمای مفیدی برات باشه مردم داری رو از اون بیاموز.
ـ راس می گی عزیزجون؟! پس خوش به حال ماندانا با این طرفدار پر و پا قرص؛ موقع ترک اینجا بهم گفت این دفعه نوبت ماست که به خونشون بریم. البته من هم اعلام آمادگی نمودم، بیراه که نگفتم؟!
عزیز با تبسمی گرم و دلنشین پاسخ داد:
ـ کار خوبی کردی دخترم، اون طفلکی هم سر کاره و طبیعیه ساعتی رو که بی کاره فرصت پذیرایی داره مهمون دعوت کنه.
با لحنی مشکوک رو به عزیز گفتم:
ـ اگه شما رو دعوت نکنه ناراحت می شی؟!
ـ نه عزیزم شما دو تا جوونید لازمه برای آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشته باشید. نمی شه که همه جا من با تو باشم.
چند روزی سرگرم درس و دانشگاه بودم و هر از گاهی با عزیز می نشستیم و گپی صمیمانه می زدیم. با نسیما و خانواده از طریق تماس تلفنی ارتباط داشتم. در واقع نسیما پل ارتباطی من با پدر و مادر بود و صد البته با شیطنت و خبرهای داغ از شیراز موجب به وجود آمدن لبخند بر لبانم می شد.
romangram.com | @romangram_com