#عشق_و_یک_غرور_پارت_34
عزیز به لحنی صمیمی جواب داد:
ـ نه عزیزم، چشمای زیبای تو مارو این طور می بینه. البته منکر قشنگی شیواجون نیستم اون به مادرش رفته.
ماندانا با زیرکی گفت:
ـ لازم شد یه سر شیراز بیام بی خود حافظ شیرازی از ماهرویان تعریف نکرده لابد تو شیراز از این قیافه ها زیاده.
عزیز با اشتیاق به چهره ام چشم دوخت و گفت:
ـ حتما عزیزم ما رو خوشحال می کنی. اگه سلیقه ات می گیره تا چند ماه دیگه تعطیلات میان ترم شیواجونه با ما به شهرمون بیا، قول می دم بهت بد نگذره.
برخاستم و استکان های پا بلند را پر از چایی تازه دم کردم و نزد آنها رفتم. ماندانا تشکری زیر لب کرد و عزیز با کنجکاوی رو به او پرسید:
ـ ماندانا جون، شما هم سن و سال شیوا جون هستی؟!
ـ نه من امسال وارد بیست و هفت سالگی می شم، البته با اصرار پدر هر ساله جشن تولدی برپا می کنیم و همگی دوست و فامیل رو دعوت می کنیم.
نگاهم کرد و تبسمی ملایم زد و ادامه داد:
ـ امسال شما و شیوا جون مهمونای افتخاریم هستین.
ـ حتما عزیزم، اگه ما رو قابل بدونی باعث افتخارمونه.
عزیز با کمی فکر مجددا گفت:
ـ پس با این تفاضیل شما چند سالی بزرگتر از شیوای ما هستی. معلومه خانم برجسته و عاقلی هستی.
میان حرف عزیز گفتم:
ـ درست حدس زدی عزیز جون در واقع ایشون مدیریت کارخونه ای رو برعهده داره.
عزیز با لبخندی دلنشین به او چشم دوخت و گفت:
ـ پس مطمئنا مدیر لایقی هم هستی. از وجناتتون مشخصه که خیلی کاردان هستی.
ماندانا سرش را به زیر انداخت و سپس دستش را دراز کرد و یک استکان چایی برداشت و گفت:
ـ عزیز خانم، از این که سمَت مدیر یکی از کارخونه های پدرم رو به عهده دارم چاره ای ندارم، البته از این موضوع خوشحالم چون داداش هام تو خارج به امور آن جا رسیدگی می کنند و در نهایت من و پدر این جا رو اداره می کنی.
romangram.com | @romangram_com