#عشق_و_یک_غرور_پارت_33
با لبخند گفتم:
ـ اگه نیومد خودمون می خوریم، همراه با عصرونه ی دلچسب شما.
پس از طرف ناهار ظرف ها را با دقت شستم و رو به عزیز گفتم:
ـ شما بهتره استراحت کنید، مرتب کردن اینجا با من.
عزیز سری تکان داد و به اتاقش رفت. به خوبی می دانستم که او به خواب بعدازظهر عادت دارد و اگر به خودش مقداری استراحت ندهد دچار سردرد می شود. پس از گذشت لحظاتی به کناری ایستادم و از دکور تازه لبخند رضایتمندی بر لب آوردم. به اتاق عزیز رفتم اما او را هم چنان در خواب ناز مشاهده کردم. از این رو کتری را روی اجاق گاز قرار دادم و برای آماده کردن چای آن را روشن نمودم. تا جوش آمدن آب کتری خودم را برای مرور دروس فردا آماده کردم. جزوه ی مربوط به ریاضیات را گشودم و با دقت تمام مسئله ها را از نظر گذراندم. پس از فارغ شدن از مطالعه با دم کردن چای برای بیدار نمودن عزیز به اتاقش گام برداشتم. با مشاهده ی او که مشغول مرتب کردن رختخوابش بود لبخند بر لب آوردم و گفتم:
ـ خواستم بیدارتون کنم یه بار اومدم دیدم بدجوری تو خواب غرق شدین دلم نیومد.
ـ آره عزیزم، امروز خواب خوبی کردم. راستش خودت که بهتر می دونی اگه یه استراحت کوتاه نداشته باشم سردرد شدیدی می گیرم.
با بلند شدن صدای آیفون هر دو برای لحظه ای کوتاه به هم چشم دوختیم و سکوت بینمان حاکم شد. ناگاه عزیز سکوت بینمان را شکست و گفت:
ـ برو دخترجان، برو دکمه ی آیفون رو بزن به نظرم مهمونت اومد.
گوشی را برداشتم. با شنیدن صدای ظریف ماندانا دکنه را فشردم و به سمت در ورودی شتافتم و با دیدن او در مانتو و شلوار یک دست سفید با شالی به رنگ آبی روشن تبسم بر لب اوردم. همان طور که وارد خانه می شد به اطرافش نگاهی انداخت و گفت:
ـ وای شیوا جون، چه حیاط کوچولو و باحالی دارید!
ـ چشمای قشنگت این جارو قشنگ می بینه. با اومدنت خیلی خوشحالم کردی.
عزیز رو به روی ما ظاهر شد و گفت:
ـ ماشاالله! خونمون رو با قدم هات روشن کردی دخترم، (و رو به من کرد) راستش من و شیوا جون این جا تنهایی حسابی هم حوصله مون سر می ره.
ماندانا با راهنمایی من و عزیز وارد سالن شد و روی مبل نشست. شال زیبایش را از سر برداشت و مجددا با نگاهی خیره به من گفت:
ـ شیوا جون چه قدر شما جذاب و باوقار هستی. راستش هر زمان که تو رو می بینم از دیدنت سیر نمی شم. (شیطنت را به کلامش افزود) اصلا تیپ حالا تو با مانتو و مقنعه قابل قیاس نیست، خیلی دلربا هستی.
با تمجیدهایش گونه هایم گر گرفت و زیر لب گفتم:
ـ این طور هم که می گی نیست به نظر خودم که قیافه ای عادی دارم.
از گفته هایم عزیز و او خندیدند و دوباره صدای ماندانا بلند شد و گفت:
ـ اصلا هم قیافه ات معمولی نیست. شاید زیاد خودت رو تو آینه می بینی. ماشاالله مادربزرگتون هم زنی جذابه.
romangram.com | @romangram_com