#عشق_و_یک_غرور_پارت_32

ـ عالی عزیزجون واقعا دست پختتون معرکه است فقط یه کمی ترشی به آن اضافه کردم.

عزیز به نشان مثبت سری تکان داد و روی مبل ها نشست. با کمی مکث رو به عزیز گفتم:

ـ امروز ممکنه مهمون داشته باشیم.

عزیز با کنجماوی به چهره ام چشم دوخت و گفت:

ـ مهمون؟ از دوستای دانشکده؟

ـ نه، دختر همسایه ی روبرویی، همونی که چند هفته پیش در موردش با شما صحبت کردم یادتون که نرفته؟

با کمی اندیشه لبخندی بر لب آورد و گفت:

ـ آره، حالا متوجه شدم کی رو می گی، چه طور؟! مگه دوباره اونو دیدی؟

ـ راستش امروز تو راه دانشگاه منو به مقصد رسوند و من هم ازش خواستم امروز عصر اینجا بیاد، البته مطمئن نیستم چون گفته اگه فرصتشو پیدا بکنه میاد.

عزیز زیر لب گفت:

ـ چه خوب شد صبحی تره بار سر کوچه رفتم، میوه و شیرینی تازه و همه چی خریدم.

ـ خودتون رو اذیت نکنید. پذیراییشون با من.

همون طور که به سنگ اپن آشپزخانه تکیه داده بودم پرسیدم:

ـ میوه ها کجاست؟

ـ عزیزم غیر از یخچال کجا می تونه باشه؟ میوه همیشه جاش تو یخچاله، حالا چرا می پرسی؟

ـ می خوام بشورم بچینم تو جامیوه ای.

ـ میوه ها رو قبلا شستم عزیزم، اگه دوست داری با سلیقه ی خودت تزیین کنی از جامیوه ای یخچال درشون بیار بچین تو ظرف.

پس از این که کار تزیین میوه ها پایان گرفت با احتیاط آن را روی میز عسلی وسط سالن پذیرایی گذاشتم و ظرف شیرینی را هم کنار آن قرار دادم.

با صدای عزیز به سمتش برگشتم:

ـ چرا به این زودی اینا رو آماده کردی؟ حالا کو تا عصر! اون طور که خودت گفتی شاید هم کاری براش پیش اومد و نتونست بیاد.


romangram.com | @romangram_com