#عشق_و_یک_غرور_پارت_31

ـ قبلا که بهت گفتم اگه خونواده ام باخبر بشن واویلاست، دیگه نمی ذارن درسم رو ادامه بدم.

ـ مگه تو کار خلافی کردی که ناراحتی؟! تازه خودت هم می گی با اون آشنا نشدی، درسته!

ـ آره، به تو که راستشو گفتم فقط اون باری که منو دید و پیشنهاد کرد دیگه حرفی بینمون نشد.

با لبخند گفتم:

ـ پس دلواپسی تو بی مورده. در ثانی به نظرم شناخت قبل از ازدواج خیلی هم خوبه به شرط این که بر پایه ی موازین و اصول اخلاقی باشه.

با حیرت گفت:

ـ می فهمی چی داری می گی شیوا؟! ما تازه سال اول هستیم تا چهار سال آینده کی مرده کی زنده. اگه اون زیر قول و قرارهاش بزنه چی می شه؟ از طرفی دلم نمی خواد یه ماجرای عشقی خوندن درسم رو مختل کنه.

ـ این هم راه داره نرگس خانم، راهش اینه که تو با اون صحبت کنی و موقعیت خودت رو براش شرح بدی و از اون بخوای اگه خواهان توست بایست صبر کنه تا پایان درس و دانشگاه، همدیگه رو هم بهتر می شناسید و اون وقت برای آینده تون تصمیم بهتری می گیرید.

اضطراب را در چشمان زیبا و معصوم نرگس دیدم و برای دلجوییش او را در آغوش فشردم و گفتم:

ـ بهتره فکرت رو مشغول این مسائل پیش پا افتاده نکنی. تو که هنوز کاری انجام ندادی.

ـ شیوا جون صحبت هایی که کردی همه درست و به جاست. آره بهتره با اون صحبت کنم شاید شرایطم رو بپذیره.

ـ آره عزیزم، حتما قبول می کنه. بهش بگو صحبت ها و دونستن عقاید همدیگه باشه برای یه فرصت دیگه. سال های آینده، تا اون وقت چون توی یه کلاس تحصیل می کنید حتما شناخت نسبی از هم پیدا خواهید کرد.

آن روز از این که پی به علاقه ی نرگس به یکی از دانشجویان کوشای کلاسمان بردم احساس دوگانه ای داشتم. حسی توام با خوشحالی و دلسوزی چون به نظرم امید پیروزفر شخص قابل احترامی بود و یکی از بچه های مثبت کلاس ما به شمار می رفت و از این رو حق را به نرگس می دادم، در برابر چنین شخصی مشکل می نمود بتوان چهار سال را صبر کرد.

ساعت بعد زنگ بیکاریمان بود و از طرف یکی از دانشجویان باخبر شدیم که آخروقت استاد نداریم. به این ترتیب می بایست دانشگاه را زودتر از موعد معین ترک می کردیم. در راه منزل به فکر علاقه ی نرگس به امید افتادم و با خود اندیشیدم: «چه ناگاه عشق وارد قلب ما انسان ها می شه و چه قدر خوبه این عشق ماندگار و ابدی باشه.» باد سردی شروع به وزیدن کرد. بدنم منقبض شد و بار دیگر از این که سهل انگاری کرده و ژاکتی نپوشیدم خودم را سرزنش نمودم. با ورودم به منزل، عزیز با تعجب گفت:

ـ شیوا جون، خیلی زود اومدی. اصلا انتظار دیدنت رو این وقت روز نداشتم!

با لبخند نزدش رفتم و بوسه ای بر گونه اش نواختم و گفتم:

ـ عزیزجون، دانشگاهه دیگه، یه وقت با نیومدن استاد مربوطه زودتر از روزهای دیگه به خونه میاییم، البته امروز قبل از ساعت آخر هم بیکار بودیم و از این جهت این وقت روز ما رو فرستادن.

به اتاقم رفتم تا لباس راحتی به تن کنم. صدای عزیز به گوشم رسید:

ـ شیواجون، بیا این خورش اسفناج رو بچش ببین خوب دراومده.

ـ یه دقیقه صبر کنین تا چند لحظه دیگه میام. موهام زیر مقنعه تاب خورده بود. برس را برداشتم به آرامی موهای مواج و پریشانم را شانه کشیدم و در آخر به وسیله ی گیره ای آن را روی سرم جمع کردم. به سمت آشپزخانه رفتم و در قابلمه ی خورش را برداشتم و آن را چشیدم. با کمی مزه مزه کردن زیر زبونم متوجه شدم می بایست یه مقدار ترشی به آن اصافه بشه. منتظر عزیز نشدم و بطری ابغوره را گشودم و از آن به مقدار لازم درون خورش ریختم. ناگاه صدای عزیز را پشت سرم شنیدم:


romangram.com | @romangram_com