#عشق_و_یک_غرور_پارت_30
با دست آرام به شانه هایم کوبید و گفت:
ـ خوب فکر می کنم این طوری برات بهتر شد چون اگه متوجه نگاه های مشتاق اونا می شدی از هول پس می افتادی.
ـ اوهف آره به خدا خوب شد مثل تو موشکاف نبودم.
در دنباله ی حرفم به شوخی گفتم:
ـ حالا نوبت منه برات کرکری بخونم. راستی چرا وقتی با پیروزفر مشاعره می کردی دست و پات اون قدر می لرزید؟
با دستپاچگی گفت:
ـ نه، تو اشتباه می کنی! اصلا اون طور که تو فکر می کنی نبوده.
ـ برو، برو. این ننه من غریبم بازی رو واسه کس دیگه ای دربیار. اون چشمات سر درونت رو خیلی وقته فاش کرده خانم.
با زیرکی به چهره اش چشم دوختم. وقتی متوجه شدم او همچنان سکوت کرده شانه هایش را مالیدم و گفتم:
ـ درست حدس زدم، نه؟! پس نرگس خانم هم دلش گیر کرده!
در حالی که سرش به زیر بود گفت:
ـ شیوا جون می ترسم! خیلی هم می ترسم، خونواده ام خیلی تعصبی هستن، اصلا دوستی بین دختر و پسر رو قبول ندارن.
با کنجکاوی گفتم:
ـ مگه تو با پیروزفر دوست شدی؟!
به سرعت به دیدگانم چشم دوخت و با اضطراب گفت:
ـ نهف هنوز نه، ولی می ترسم نتونم مقاومت کنم و پیشنهاد اونو قبول کنم.
با خنده سقلمه ای به شانه هایش زدم و افزودم:
ـ به، منو بگو! پس جریان مال خیلی وقت پیشه، درسته؟!
ـ داری اشتباه قضاوت می کنی، همین دو هفته قبل سر راهم جلو خوابگاه ظاهر شد و بهم گفت که نسبت به من علاقه پیدا کرده. راست یا دروغ می گفت که چه می دونم از نجابتم خوشش اومده و از این حرفها.
ـ خوب این که خوبه تو چرا از حالا عزا گرفتی؟
romangram.com | @romangram_com