#عشق_و_یک_غرور_پارت_3
پدر در حالي كه با چنگال سالاد كاهو را به دهان نزديك كرده بود گفت:
-اوه،چه عالي!پس از مدت ها يه مهموني افتاديم.در واقع هر كاري براي شيوا انجام بديم ارزشش رو داره.اون گل سر سبد فاميله و باعث افتخار ماست.
نسيما كه دو سالي از من كوچك تو بود رو به من گفت:
-شيوا براي تعيين رشته قراره چه شهري رو انتخاب كني؟
بعد از كمي مكث با تعلل گفتم:
-هنوز در مورد شهر انتخابي استان خودمونه.ابتدا شيراز بعد تهران و چند شهر نزديك مد نظرمه.
پدر در حالي كه لنگه ابروهايش را بالا داده بود گفت:
-اگه مايل باشي بهتره مشاوري تو اين زمينه كمكت كنه.
با تكان دادن سر نظر پدر را پسنديدم و به فكر فرو رفتم.
***
شب ميهماني خانوادهْ عمو مرتضي و عمه كبري و خاله فرزانه و عزيزجون محفل ما رو رونق دادند و هر كدام با آوردن هدايايي ارزشمند موجب شرم و خجالتم شدند و از يك يكشان تشكر كردم.عمو مرتضي با هيجان گفت:
-شيوا جان،تو باعث افتخار فاميل نيكنام هستي البته تو پيشرو و راهنماي دخترعموها و پسرعموها شدي اون ها بايد از تو بياموزند و دنباله رو تو باشن.
با شرم گفتم:
-عموجون،ديگه چوب كاري نفرماييد،ماشالله مرسده و مرواريد از شاگردان ممتاز هستند.
عمه كبري با هيجان رو به همگي گفت:
-براي برادرزادهْ عزيزم،يه كف قشنگ بزنيد.خانم مهندس افتخار كل فاميل شده.
بعد از لحظاتي مادر با چيدن ميز همگي را به صرف شام دعوت كرد.
آن شب برايم يكي از خاطره انگيزترين لحظات عمرم شد.پس از ررفتن افراد فاميل از پدر و مادر به خاطر پذيرايي شان تشكر كردم و گفتم:
-از حالا سعي ام را مي كنم تا افتخارات بيشتري به دست بيارم و موجب سربلندي شما در جمع فاميل باشم البته با دعاهاي خير شما.
***
romangram.com | @romangram_com