#عشق_و_یک_غرور_پارت_27

شرکت تهیه لوازمات یدکی کامپیوتر و کل اجزای مربوط به آن با مدیرت خانم ماندانا داراب پور و و بعد شماره تماس روی اون حک شده.

وقتی خواندنم پایان یافت عزیز با هیجان گفت:

ـ آره،داراب پور، خانمای تو صف نونوایی همین فامیل رو اسم بردن. گفتن اونا چند کارخونه رو ریاست می کنن تازه شعبه ایی تو کشور خارجه دارن.

و پی سخنش با تفکر گفت:

ـ پس کارشون مربوط به قطعات کامپیوتره. نظر همه ساکنین محل در موردشون مثبت بود.

با شادی گفتم:

ـ عزیز جون یعنی اجازه می دی گاهی اوقات با دختر این خونواده معاشرت داشته باشم.؟

عزیز با لحنی متفکرانه جواب داد :

ـ الن زوده در موزدشون قضاوت کنیم.عزیزم ،بهتری با اون تماس بگیری و اونو دعوت کنی اینجا.وقتی از اعمال و رفتارش مطمئن شدیم اونوقت تو مجازی بادختر خانواده داراب پور نشست و برخاست داشته باشی و من مانعی نمی بینم.

پس از لحظاتی کوتاه برخاستم و گاهی مجدد به کارت انداختم.در همان حال صدای عزیز رشته افکارم را گسست که می گفت:

ـ تا یادم نرفته بهت بگم یه تماس با منزلتون بگیر ،نسیما طفلکی امروز زنگ زد و خبرت را گرفت،گفتم که تو دانشگاهی ، احوال پدر و مادرت رو هم پرسیدم اونا خوب بودند و بهت سلام رسوندن.

به نشانی تایید سری تکان دادم و با لبخند به سمت گوشی تلفن رفتم.

فصل 3

اواسط ماه آبان بود، هوا ابری بود و سوز و سرمای زیادی داشت.در راه دانشگاه احساس لرز کردم از این که بی احتیاطی نموده و کاپشن نپوشیده بودم خودم را سرزنش نمودم.ناگاه با صدای بوق اتومبیلی سمج بدون اینکه به پشت سرم نگاه بیندازم به کنار خیابان رفته و به مسیرم ادامه دادم.این بار صدای نازک زنانه ای مرا متوجه خود نمود.به سمت صدا برگشتم با دیدن ماندانا پشت فرمان ماشین به رویش لبخندی زدم.گاهی اوقات در مسیر رفتن به دانشگاه به طور اتفاقی با او برخورد می کردم ،ولی از آن روزی که با عزیز در مورد دعوت نمودن او به خانه صحبت کرده بودیم موفق به دیدارش نشده بودم و حال پس از یک ماه او را درون اتومبیل شیکش می دیدم.با چند گام بلند به سویش رفتم.با لبخند آرام و ملیحش به من چشم دوخته بود.وقتی نزدیکش شدم گفت:

ـ سوار شو می رسونمت.پ

ـ نه ممنون دیگه راهی نمونده،این مسیر باقی مونده رو مزاحمت نمی شم

ب چشمکی سرخوش گفت:

ـ تعارف نکن،بیا بعد از یه مدت طولانی می خوام باهات صحبت کنم.

به ناچار سوار شدم چون طبق روزهای دیگر زودتر از خانه بیرون زده بودم و فرصت کافی داشتم.وقتی داخل اتومبیل شیک و گرم و نرمش جای گرفتم به صندلی تکیه داده و سکوت کردم.مجددا او به صدا درآمد:

ـ خب خانم خانما نمی پرسی تو این مدت کجا بودم که حتی کنار پنجره هم منو ندیدی؟


romangram.com | @romangram_com