#عشق_و_یک_غرور_پارت_26
ـ مگه شما هم اونو می شناسی ؟
با لبخندی شیرین جواب داد:
ـ خودش که نه ،لحظه ای گذرا از راه دور لب پنجره اتاقش دیدم ،ولی منظورم خدمتکارشونه
ـ شما چطور متوجه شدی اون شخص خدمتکار اوناست؟
ـ سر صف نونوایی محل با اون آشنا شدم.وقتی رفت خانمایی که تو صف بودند کلی از خونواده ای که اون براشون کار می کنه تعریف کردن.
لبخندی زورکی بر لب آوردم:
ـ گویا شما بهتر از من اونو می شناسی منو بگو که فکر کردم خبر دست اول به شما می رسونم.
عزیز با لحنی مطمئن و محکم گفت:
ـ شیوا جون من هم مثل تو شناختی از اون خانواده ندارم.جز این که از همسایه های اطراف متوجه شدم و نا خواسته چیزایی شنیدم.
ـ نظر همسایه ها در مورد اونت چی بود عزیز جون؟
بی تفاوت شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
ـ چیز زیادی دستگیرم نشد جز اینکه از از خونواده های سرشناس محله هستن و این خانمه که براشون نون خریده بود سالهاست که خدمتکار اوناست.به نظرم زن ساکت و آرومی اومد ،البته فکر کنم همکلام نشدن با دیگران به خاطر موقعیت شغلیشه.چون چنین خونواده ای به هر کسی اطمینان نم ی کنن.
ـ عزیزجون همسایه ها در موردشون نظر مساعدی داشتن یا نه؟چون امروز با همراهی دخترشون دانشگاه رفتم.
عزیز ابروی نازکش را به سمت بالا داد و گفت:
ـ چطور ؟مگه دختره تو دانشگاه شما درس می خونه؟
سرم را به طرفین تکان دادم:
ـ نه، به شما که گفتم دیروز وقتی به حیاط خونمون رفتم با اون آشنا شدم.باورتون می شه عزیز جون با اینکه بار اولی بود که با هم برخورد می کردیم خیلی گرم رفتار کرد. بعد هم به طور تصادفی صبح موقع رفتن به دانشگاه با اصرار منو سوار ماشینش کرد و تا درب دانشگاه رسوند.
با لبخن انگار یاد موضوعی افتاده باشم گفتم:
ـ آها حالا به خاطر آوردم اون قبل از خداحافظی کارتی رو دستم داد و گفت که هر وقت نیاز به هم صحبت داشتم رو اون حساب کنم.
با عجله از کنار عزیز بلند شدم و به سمت کیفم رفتم.کارت را از آن خارج و با دقت با صدای بلند نوشته آن را برای عزیز خواندم:
romangram.com | @romangram_com