#عشق_و_یک_غرور_پارت_24

نرگس با چشم غره ای تصنی گفت:

-خوبه،خوبه،خیلی هم دلشون بخواد چنین چهره ی ونوسی هم صحبتشون باشه.

سرم را به زیر انداختم و گفتم:

-نرگس جون،ماشاالله چه قدر اغراق می کنی!من هم مثل دخترای دیگه یه چهره ی کاملا معمولی دارم.

-این طوری در مورد قیافه ات قضاوت کردن از اون جهته که در نظر خودت زیباییت عادی شده.

ناگاه باشوق مرا متوقف ساخت و گفت:

-راستی چرا زودتر به خاطرم نرسید.شیوا چهره ات درست به دخترای میناتوری که با حافظ نقاشی کرده اند شبیهه،آره درسته خود خودشه!

و مجددا به صورتم زل زد.با خنده ای سرخوش گفتم:

-تو رو خدا این جوری نگاهم نکن خجالت می کشم.

وقتی به خوابگاه نزدیک شدیم از نرگس با گرمی خداحافظی کردم و باعجله به سمت خانه گام برداشتم.خواستم زودتر برسم تا عزیزجون مثل دیروز نگرانم نشود،پاک فراموش کرده بودم که دیشب موبایلم را شارژ کنم از این رو اگر آن بنده ی خدا تماس هم گرفته باشد تمام مدت خاموش بوده است.

با ورودم باصدایی بلند و کشیده سلام گفتم،عزیز بارویی گشاده گفت:

-سلام به روی ماهت عزیزم،زود دست و روت رو بشور که ناهار حاضره.

پس از صرف ناهار رو به عزیز بالحنی قدرشناسانه گفتم:

-دست گلت درد نکنه،الهی که خداوند شما رو برای ما صد سال زنده نگه داره.

بالبی خندان گفت:

-نوش جونت عزیزم،انشاالله خداوند بهم عمر باعزت بده و تا قوت دارم و روی پای خودم ایستاده ام زنده بذاره اگه بخواد یه روزی سربار شماها بشم خدا اون روز رو برام نیاره.

به کمک هم بساط ناهار را جمع و ظرف ها را شستیم.این بار دیگر مانع عزیز در انجام کار نشدم چون به خوبی متوجه شدم که او ناراحت می شود و نخواستم باعث رنجش دل نازکش شوم.طبق روال،عزیز پس از اتمام کارها به اتاقش رفت تا یک استراحت کوتاه بکند.خودم را به مطالعه ی دروس روز سرگرم کردم.پس از گذشت ساعتی سرم را از کتاب و دفاتر بلند کردم و با دستانم شانه هایم را مالیدم و در آخر با یک کش و قوسی به اندام کوفتگی و خستگی را از تن به در کردم.وقتی از اتاقم بیرون آمدم دزدکی به اتاق عزیز نگریستم به نظر می رسید او امروز خسته شده باشد چون هم چنان در خوا ناز بود.بالبخند پاورچین از پله ها سرازیر شدم و با آب پاش دستی گل و گیاه باغچه را آبیاری کردم.پس از لحظاتی عرق روی پیشانی ام را با پشت دست برطرف نمودم.ناگاه چشمم به پنجره ی گشوده ی همسایه ی بغلی افتاد این بار کسی لبه ی آن نایستاده بود.لحظه ای کوتاه دلم گرفت نمی دانم چرا چنین احساسی به من دست داد ولی دوست داشتم بار دیگر ماندانا را لب پنجره ببینم.در تفکرات خود غرق بودم که باصدای عزیز به سمت او برگشتم و بانشاط گفتم:

-ا،عزیزجون بیدار شدی؟

-آره مگه قرار بود تا شب خواب باشم در ثانی از تو هم گله دارم چرا بیدارم نکردی؟

-پیش خودم فکر کردم لابد امروز خسته ای خواستم بیشتر بخوابی و مزاحمت نشم.


romangram.com | @romangram_com