#عشق_و_یک_غرور_پارت_21

ــ اگه دوست داشته باشی می تونی تو تعطیلات عید نوروز با مادربزرگت به شهرمون بیای از مهمونایی چون شما خونواده ام خوشحال می شن.

ــ البته به شرط این که جنابعالی هم با قدومت شیراز رو مزین فرمایی.

ــ تا ببینم خدا چی می خواد، من که از خدامه به شهر شما بیام.

صحبت های من و نرگس آن قدر گل انداخت که نفهمیدیم چه وقت کلاس بعدی شروع شد. با ورود استاد همگی سر جایشان قرار گرفتند و فضای کلاس یک پارچه سکوت گشت. پس از آشنایی و سخنان متعارف، استاد تدریس آن ساعت را انجام داد و کلاس را ترک کرد. ساعت بعد وقت بیکاریمان بود و یک ساعت آخر ریاضیات داشتیم. با یادآوری نازنین و نیوشا لبخند بر لب آوردم. نرگس سقلمه ای به دستم زد و گفت:

ــ چی شده؟! الکی خوش!

با لبخند به چهره اش نگریستم و گفتم:

ــ به یاد دوستان دیروز افتادم، اگه یادت باشه قبل از آشنایی با تو با اونا برخورد کردم.

نرگس سرش را به تایید سخنم تکان داد و گفت:

ــ حالا یادم اومد، اون دو تا شیطون اسمشون چی بود؟

ــ نیوشا و نازنین، به نظرم می تونیم دوستای خوبی برای هم باشیم.

نرگس با لحنی فکورانه جواب داد:

ــ ببینم چی پیش میاد، دوستی با اون دو نفر نیاز به تامل داره

ــ ( ) نفهمیدم تو به راحتی با من هم صحبت شدی حالا چه طور در مورد



اون دو تا اینطوری نظر می دی؟!

نرگس با تعلل گفت:

- شیوا جون ، به عنوان هم کلاسی لازمه باهات ارتباط برقرار کنم در مورد اونا هم فعلا نظری ندارم . تا بعد خودت که میدونی اونا از دانشجویان سال گذشته هستن هنوز به خوبی رو اونا شناخت نداریم.

به همراه هم بوفه ی دانشگاه رفتیم و هر کدام با تهیه ی تنقلاتی روی میز نشستیم و سرگرم خوردن شدیم. گرم صحبت بودیم که ناگهان با فرود آمدن دستی بر شانه هایم از ترس پریدم. شیلک خنده ی نیوشا بلند شد و با ناراحتی و چهره ای گرفته شانه هایم را مالیدم و گفتم:

- اصلا خوشم نیومد اگه قراره باهام شوخی کنی بهتره فقط صحبت باشه نه برخورد فیزیکی.

با حیرت به دهانم چشم دوخت و گفت:


romangram.com | @romangram_com