#عشق_و_یک_غرور_پارت_20
ــ از این که زحمت رسیدنم رو متحمل شدین متشکرم.
قبل از این که از ماشین فاصله بگیرم صدای نازک و ظریفش مرا متوقف ساخت.
ــ راستی شیوا جون اسم من مانداناست. خواستم خودم رو معرفی کرده باشم( کارتی از داشبورد خارج کرد و به دستم داد.) این هم آدرس محل کارم اگه نیاز به هم صحبتی داشتی با این شماره تماس بگیر خوشحال می شم کمکت کنم.
با تکان دادن سر از او خداحافظی کردم و به سمت دانشگاه گام برداشتم. از برخورد ناگهانی با ماندانا هیجان زده و خوشحال بودم. افکارم در مورد او مثبت بود.
به سرعت به سمت کلاس مورد نظر رفتم. با آهی از سینه ناراحت با در بسته مواجه شدم. با کمی مکث چند ضربه به در نواختم و وارد کلاس شدم.
استاد با رویی گشاده گفت:
ــ لطفا بفرمایید، البته امروز چون اولین روز آشناییمون بود از دیر اومدن شما و دانشجویان دیگه ایراد نمی گیرم اما اگه تکرار بشه بنده رفتار دیگه ای پیش می گیرم.
با گونه هایی بر افروخته و شرمگین کنار نرگس نشستم. او با لحنی دلسوزانه گفت:
ــ چرا دیر کردی؟ دلگیر نشو امروز چند نفر دیگه هم مثل تو دیرتر از استاد اومدند.
با صدای تذکر استاد به سمتش نگریستیم و سکوت کردیم. آن ساعت استاد معارف تقریبا یک فصل از کتاب را توضیح داد و کلاس را ترک کرد. رو به نرگس با نگرانی گفتم:
ــ خیلی بد شد روز اول آشنایی با استاد معارفمون این طور آغاز شد. از این به بعد باید سعی کنم زودتر حرکت کنم.
ــ راستی تو رو، توی خوابگاه دانشجویان ندیدم به نظرم تهرونی نیستی!
چرا تو هم مثل دیگران تو خوابگاه نیستی؟
ــ قبل از شروع دانشگاه پدرم خونه ای تو همین حوالی برام خرید تا راحت باشم، البته مادربزرگم با من زندگی می کنه.
ــ چه خوب، پس تو تهرون تنها نیستی خوش به حالت.
ــ با لحنی کنجکاوانه رو به او گفتم:
ــ تو مال کدوم شهری نرگس جون؟
ــ اهل مشهدم.
ــ وای خدا جون شهر مقدس آقا امام رضا! دختر، تو چه سعادتی داری!
نرگس با لبخند گفت:
romangram.com | @romangram_com