#عشق_و_یک_غرور_پارت_19

با اصرار در اتومبیل را گشود و گفت:

ــ تو رو خدا تعارف نکن، سوار شو می رسونمت.

به ناچار روی صندلی جلو قرار گرفتم و با کم رویی گفتم:

ــ مقصدم دانشگاه علوم و فنون فلکه ی دومه.

با بالا انداختن ابروان نازکش سری تکان داد و با عوض کردن دنده، ماشین را به حرکت در آورد.

ــ پس شما دانشجو هستین!

ــ بله، سال اول رشته ی مهندسی معماری.

ــ وای چه قدر عالیه! همسایه ی خانم مهندس هم به تورمون خورد!

با حیرت به رفتار صمیمی اش چشم دوختم که ناگاه به سمتم چرخید و نگاهش در دیدگانم ثابت شد و گفت:

ــ شما ساختمون پشتیمون رو خریده اید یا فعلا اجاره کرده اید؟

ــ این خونه رو به تازگی خونواده ام خریده اند تا زمان دانشجویی مکان مستقل داشته و خیالم آسوده باشه.

ــ به نظرم سوگولی خونواده هستی که یه هم چین کاری برات کرده اند ولی حیف شد که شما همیشگی این جا نیستید ( و با چشمکی افزود) البته هر چند با این زیبایی که من می بینم شک دارم پسرای دانشگاه بزارند شما تا پایان مدرک مهندسی تو خونه ی جدید ساکن باشید.

با سخنانش گونه هایم سرخ شد و سکوت کردم. بار دیگر صدای کنجکاوش به گوشم خورد:

ــ دوست خوبم خودتون رو معرفی نکردی اسمت چیه و مال کدوم شهر هستی؟

ــ شیوا نیکنام، اهل شهر شعر و شاعری ،شیراز.

نزدیک دانشگاه رسیده بودیم با عجله گفتم:

ــ مرسی لطفا همین جا نگه دارید.

با صدای ترمز، اتومبیلش متوقف شد و با لبخند گفت:

ــ زودتر نگفتی به این جهت صدای ترمز چرخ ها در اومد اگه ترسیدی معذرت می خوام.

با لحنی صمیمینه گفتم:


romangram.com | @romangram_com