#عشق_و_یک_غرور_پارت_18

ــ مثل دبیرستان بود منتها بزرگتر، به طور کل بگم از اون محیط خوشم اومد با دوتن از استادان آشنا شدیم ( و با شوق به چهره اش چشم دوختم.) با دو سه نفری هم صحبت شدم.

عزیز متفکرانه به دهانم چشم دوخت و گفت:

ــ خوشحالم که تو رو راضی می بینم ولی مواظب باش دست دوستی هر کسی که به طرفت دراز می شه رو قبول نکنی اول باید مطمئن شی طرفت آدم درستی هست یا نه.

با لبخند سرم را زیر انداختم و گفتم:

ــ باشه تا از اخلاق مثبنشون اطلاع پیدا نکردم با اونا قاطی نمی شم شما خیالتون راحت، نگران نباشید.

ــ آره عزیزم، این جا شهر غریبه بایست حواست جمع باشه و خدای ناکرده گول نخوری.

صبح زود با صدای زنگ ساعت کوکی بالای سرم بیدار شدم. عزیز را ایستاده به نماز دیدم. به آشپزخانه سرکی کشیدم و با مشاهده ی میز چیده شده ی صبحانه با قدر شناسی عزیز را از نظر گذراندم. شیر آب را باز کردم و وضو گرفته و به نماز ایستادم. بعد از پایان راز و نیاز با معبود جاودان چادرم را تا کردم و گوشه ای قرار دادم و به اتفاق عزیز مشغول خوردن صبحانه شدیم. با نگاهی قدر شناسانه رو به عزیز گفتم:

ــ اصلا توقع نداشتم شما زحمت آماده کردن بساط صبحونه رو بکشی.

از فردا سعی می کنم زودتر بیدار شم تا شما به زحمت نیفتی.

ــ نمی خواد خودت رو معذب کنی عزیزم، من به بیدار شدن صبح زود عادت دارم. در واقع از این کار لذت می برم. نبینم به خاطر این موضوع پیش پا افتاده خودت رو سرزنش کنی. تا قوت دارم تو کارها کمکت هستم. من این جا نیومدم که سربارت باشم قبلا هم بهت گفتم. دیگه بلند شو که دیرت شده.

با عجله میان حرفش آمدم و گفتم:

ــ نه عزیز جون، این طور قضاوت نکنید اگه سخنم رو این طور تعبیر کرده اید معذرت می خوام فقط می خوام تا وقتی این جا با هم هستیم شما تو زحمت نباشید با این وجود اگه خودتون مایلید من هم حرفی ندارم.

عزیز با لبخندی پیروزمندانه گفت:

ــ این شد یه چیزی که به دلم نشست. آره عزیزم، بهتره تو امور مربوط به منزل تقسیم کار داشته باشیم نه این که همه ی زحمات رو تو تقبل کنی.

دستان چروکیده اش را به دست گرفتم و با لبخندی گرم از او تشکر کردم. به ساعت نگریستم و با اضطراب، سریع صندلی را به عقب هل دادم و با برداشتن کیف دیپلمات رو به عزیز گفتم:

ــ وای عزیز جون، دیرم شد می بخشی اون قدر گرم گفتگو شدیم که گذر زمان رو متوجه نشدیم با اجازه.

وبا عجله از پله ها سرازیر شدم و از جاکفشی کتانی هایم را به پا کردم. وقتی از خانه بیرون آمدم اتومبیل مدل بالای همسایه ی بغلی هم از حیاطشان در حال خارج شدن بود. ایستادم تا از کنارم رد شود و با احتیاط به راهم ادامه دادم نمی دانم چرا احساس دلشوره داشتم. با شنیدن صدای بوق سرم را به عقب چرخاندم و با لبخند گرم دختر جوان همسایه روبه رو شدم. در ابتدا از این که او را نادیده گرفته بودم احساس شرمندگی کردم. با دو دلی پیش رفتم و به او سلام کردم با لبخندی جذاب گفت:

ــ سلام عزیزم، کجا می ری؟ سوار شو برسونمت.

با چشمانی بی قرار او را نگریستم و گفتم:

ــ نه ممنون، مزاحم نمی شم مقصدم هین نزدیکیه خودم می رم.


romangram.com | @romangram_com