#عشق_و_یک_غرور_پارت_16

عزیز با لبخند روی فرش نشست. با تعجب گفتم:

_ چرا روی فرش نشستین؟ لطفاً بیایید دور میز با هم باشیم.



ــ نه دخترم، من همین جا راحتم بذار یه لقمه غذا بهم مزه بده.

ــ چشم، هر طور شما راحتی؟

ــ می دونی چیه عزیزم، روی میز که می شینم پاهام درد می گیره و احساس می کنم دو تا پاهام گزگز می کنه خوب این حالت برام عذاب آوره.

با لحنی موشکافانه گفتم:

ــ پس چرا خونه ی ما همیشه سر میز غذا حاضر می شدین؟

ــ آخه اونجا پدرت بود شما همه دور یه میز جمع می شدید درست نبود من از شما جدا بمونم و باعث زحمت مادرت بشم.

با لحنی دلسوزانه گفتم.

ــ آخه شما چه قدر با گذشتی عزیز جون! فدای اون لطف و مهربونی تون بشم... اصلا می دونی چیه من هم امروز پیش شما کنار سفره می شینم و غذا می خورم.

عزیز با مهربانی گفت:

ــ نه مادر، نمی خواد به خاطر من خودت رو دچار زحمت کنی تو هر طور که راحتی غذات رو بخور.

ــ من خیلی هم احساس راحتی می کنم که کنار شما ناهارم رو بخورم، دیگه حرفی نباشه.

پس از خوردن و شستن ظرف ها عزیز به اتاقش رفت تا چرتی نیم روزی بزند. من موقعیت را مناسب دیدم تا با خطری آسوده به حیاط باصفایمان سری بزنم. از این رو پس از شانه کشیدن موهای مواج و بلندم با پوشیدن یک بلوز ساده ی سفید و شلوار جین مشکی برمودا از پله ها سرازیر شدم.

باغچه پر بود از گل های رنگارنگ زیبای شمعدانی، اطلسی و گل کاغذی صورتی و... با نگاه به هر کدام از آن ها مست شادی و شور می شدم. ناگاه پنجره ی روبه روی حیاطمان گشوده شد و همان دختری را که سر ظهر داخل کوچه دیده بودم لبه ی پنجره ظاهر شد. تا به حال متوجه ی چنین خانه ای بزرگ و اشرافی نشده بودم. از همان جایی که ایستاده بودم به خوبی متوجه شدم که خانه ی مورد نظر تری بلکس می باشد از آن خانه های شیک و با معماری جدید. پیش خود اندیشیدم لابد این مکان متعلق به شخصی بسیار متمول می باشد. در تفکرات خودم غرق بودم که متوجه تکسان دست هایی شدم. با دقت چشمانم را مالیدم و مجددا نگریستم بله اشتباه نکرده بودم دختر جوان با لبخندی دلنشین از راه دور برایم دست تکان می داد. در مقابل من هم با سر به او سلام دادم و عکس العملش را پاسخ گفتم.

از آن فاصله صدای گوش نوازش رسید:

ــ این خونه مال خودتونه؟!

جواب دادم:

ــ بله، این جا با عزیزم زندگی می کنم، دیروز به این جا نقل مکان کردیم.


romangram.com | @romangram_com