#عشق_و_یک_غرور_پارت_146
با صدای زنگ خانه ضمن خداحافظی از عزیزجون از پله ها سرازیر شدم و کاوه را دم درب خانه منتظر یافتم با لبخندی گرم و مهربان گفت:مدت زیادیه که منتظرتون هستم.
-ببخشین اگه دیر کردم.
-نه درست به موقع اومدی(لبخندی موذیانه بر لب آورد)پس از همین لحظه یکی به نفع من شد.
متوجه سخنش نگشتم و با راهنمایی اش سوار ماشین شدم.به خوبی میدانستم که این وسیله متعلق به وسام است و از اینکه در حال حاضر او میدانست بهمراه برادرش هستم دچار استرس و هیجان کاذب شدم.پس از گذشت چند خیابان کاوه با لحنی مودبانه گفت:رفتن به یه کافی شاپ و نوشیدن یه کاکائوی داغ رو میپسندی؟
با لبخند سرم را به نشان مثبت تکان دادم:هر طور که مایلید.اومدن من امشب برای شنیدن حرفهای شماست.بنابراین برام فرقی نمیکنه کجا و چه جور جایی باشه.
سرش را به زیر انداخت و ابروهایش را درهم کشید و ماشین را دم کافی شاپ تر و تمیزی پارک نمود.
آنوقت شب با آن هوای سرد و یخبندان خیابانها از رفت و آمد خالی بود و تا چشم کار میکرد در آن لحظه هیچ جنبنده ای به چشم دیده نمیشد.پس از قرار گرفتن پشت میز به دستور کاوه کیک و نوشیدنی داغ روی میز چیده شد.پس از لحظاتی سکوت نگاهی مردد به چهره ام انداخت و سپس اینطور آغاز کرد:شیوا خانم لابد تابحال متوجه شدی که من پسر ارشد خانواده ی داراب پور هستم و تا به این سن با افراد و اشخاص بزرگ ومحترمی نشست و برخاست داشته ام.دختران زیادی تاکنون دور و برم بوده اند و هر کدام به نوعی نسبت به من ابراز علاقه کرده اند ولی در بین همه ی اونا با دیدن شما احساسی متفاوت با دیگران در خود حس نمودم.طرز نگاهتون معصومانه و بی ریاست کاملا همانند یک دختر اصیل ایرونی هستی.اکنون خواستم با شما از نزدیک و بدون هیچ چشم و گوش مزاحمی ملاقات داشته باشم و از علاقه ام نسبت به شما سخن بگم.(با نگاهی شوخ به چهره ام دقیق شد)میتونم از شما پرسش کاملا خصوصی داشته باشم؟!
-البته اگر در توانم باشه خوشحال میشم پاسخگوی شما باشم.
-خیلی عالیه!آیا تا بحال منظورم قبل از آشنا شدن با منه به شخص دیگه ای علاقه مند شدی؟یا بهتر بگم برای زندگی مشترک آینده تون فردی رو در نظر گرفتین؟
در دل از حماقتش حرص خوردم.او چطور میتوانست به خودش این اجازه را بدهد که با داشتن نامزدی در کشوری دیگر به من ابراز علاقه کند و حال با کمال بی قیدی روبرویم نشسته و این چنین پرسشی را مطرح کند.وقتی سکوتم را مشاهده نمود با لحنی نگران گفت:آیا باید این سکوت را حمل بر این بدونم که مردی تو زندگیتون وجود دارد؟!
نگاهم را مستقیم به دیدگانش دوختم و با لحنی محکم گفتم:قبل از جواب دادن به پرسشتون از شما میپرسم آیا در گذشته شما رابطه ای جدی با دختری داشته اید؟!
با نگاهی مات و متحیر به دیدگانم چشم دوخت و سپس در حالیکه با لیوان نوشیدنی اش بازی میکرد گفت:به شما حق میدم که بخواهید در مورد گذشته ی من بدونید مخصوصا مسائل احساسی قبل از اینکه به تهران مسافرت کنم رابطه ی عمیق و احساسی رو با دختر خانمی اهل کشور کانادا که در حال حاضر مقیم ایتالیاست داشتم.رابطه ی ما دو سه سالی ادامه داشت و اگه در حال حاضر از علاقه ی شما نسبت به خودم مطمئن بشم خیلی راحت از اون میگذرم.
با نگاهی حیرت زده او را نگریستم:یعنی میخواید بگید وقتی به ایران مسافرت میکردید هنوز این رابطه ادامه داشت؟!
با کمی تردید دستپاچه گفت:البته ولی مطمئن باشید حالا دیگه اون رابطه عمیق نیست.در واقع وقتی با دخترای هم وطنم آشنا شدم ترجیح میدم با یکی از همونا که البته انتخابم شخص شماست وصلت کنم.
چشم در چشمش دوختم و با قاطعیت گفتم:متاسفم!هرگز نمیتونم با شخصی پیوند مقدس زناشویی ببندم که قبلا یه موضوع کاملا احساسی رو تجربه کرده و از سر گذرونده.در واقع اون دختر هنوز چشم براه شماست درست نمیگم؟
-شیوا خانم!عجله نکنید و کمی رو پیشنهادم فکر کنید.همونطوری که قبلا گفتم دیگه اون علاقه رو نسبت به جنیفر ندارم اون متعلق به گذشته ست.
نگاهم را از نگاهش دزدیدم و گفتم:حرفم همونیه که گفتم و بدونید که هیچوقت نظر و عقیده ام رو تغییر نمیدم.
پس از لختی سکوت ادامه دادم:اگه به شما برنخوره و ناراحت نمیشید توصیه میکنم به سوی اون دختر که چشم براهتونه برگردید و بیش از این تو انتظار نذارید.
پس از پایان سخنانم از روی صندلی برخاستم و از و فاصله گرفتم.او با چند گام بلند خودش را نزدیکم ساخت و با لحنی اندوهبار گفت:شیوا خانم شما نمیخواید حتی لحظه ای روی پیشنهادم فکر کنید؟!
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:یقین بدانید راه درست همونیه که گفتم.هم به نفع شماست و هم به نفع من.شما که نمیخواید یه عمری در کنارتون احساس بدبختی و حقارت کنم؟
romangram.com | @romangram_com