#عشق_و_یک_غرور_پارت_145

چند روزی گذشت. از ماندانا شنیدم که بین وسام و کاوه از آن شب به بعد کدورتی درگرفته ولی ماندانا از موضوع اختلاف دو برادر اظهار بی اطلاعی می نمود و از این رابطه ی پیش امده بین آن دو احساس نگرانی می کرد. یک بار میان سخنانش مرا مخاطب قرار داد و گفت:

ـ شیوا جان، چرا اون شب تنها به خونه رفتی و منتظرم نموندی؟! زمانی که وارد اتاق بیلیارد شدم وسام و کاوه رو در حال بحث دیدم.

با لحنی شرمسار گفتم:

ـ راستش به همین دلیل اونجا را ترک کردم چون نمی خواستم شاهد جدل بین دو برادر باشم.

12

روزها از پی هم می گذشتند. هنگام رفتن به دانشگاه جز یکی دو بار موفق به دیدن وسام نشدم. شاید او هم به نوعی از من فرار می کرد. در همان روزهای سرد و سوزناک اوایل زمستان ماندانا توسط تلفن به من خبر داد که کاوه قصد دارد مرا ببیند. با حیرت گفتم:

ـ نمی دونمی باهام چی کار داره؟

ماندانا ضمن بی اطلاعی گفت:

ـ دیشب هنگام صرف شام ازم خواسته تا باهات تماس بگیرم. از پیشنهادش من و وسام کنجکاو و متحیر شدیم. البته حدس هایی می زنم ولی مطمئن نیستم.

وقتی سکوتم طولانی شد مجددا گفت:

ـ شیواجون، چه روزی فرصت داری که یه ساعتی رو به ملاقات با کاوه اختصاص بدی؟

با شک و دو دلی گفتم:

ـ فردا شب ساعت هشت می تونم بیام.

ماندانا با لحنی اطمینان بخش گفت:

ـ بسیار خوب، پیغامت رو بهش می رسونم. امیدوارم دنباله ی این ملاقات خبرهای خوشایندی برات باشه.

پس از خداحافظی با ماندانا مدتی رو پیرامون موضوع دیدار با کاوه اندیشیدم ولی هرچه عمیق تر فکر می کردم کمتر نتیجه می گرفتم چون بعد از جر و بحثی که بین او و سام در گرفته بود بعید می دانستم کاوه بخواهد از من خواستگاری کند یا مسائلی از این دست را پیش کشد و مطرح سازد.

صبح روز بعد با استارت زدن، ماشین را به بیرون از خانه هدایت کردم. آن چنان هوا سرد و یخی بود که ناچار با احتیاط و آهستگی ماشین را هدایت می کردم. هنوز از خم کوچه نگذشته بودم که ماشین وسام از کنارم به آرامی گذشت. برای لحظه ای گذرا نگاه هردویمان با هم تلاقی یافت. از نگاهش نگرانی و تشویش موج می زد ولی من متوجه علت آن نشدم. جز با نواختن یک بوق و تکان دادن سر هیچ عکس العمل دیگری از خود بروز نداد. چه قدر دلم برای مهربانی هایش ضعف می رفت هرچند در مدت آشنایی با او جز در موارد نادر از او رفتار خوشایندی ندیده بودم.

هنگام غروب دمای هوا بسیار سردتر شد و همراه با برودن بیش از حد هوا برف های ریز شروع به بارش نمود. ناچار پالتو پوست گران قیمتم را به تن کردم و دستکش های چرم مشکی ام را به دست و چکمه هایم را به پا کردم. طبق قرار، ساعت هشت کاملا آماده یراق بودم. عزیز کنار بخاری گازی نشسته و مشغول خواندن آیات قرآن مجید بود. او چند روزی بود که



احساس کسالت میکرد.هر چند با دم کردن گیاهان دارویی و خوردن آنها کمی از بیماریش کاسته شده بود اما کاملا بهبود نیافته بود.


romangram.com | @romangram_com