#عشق_و_یک_غرور_پارت_147

-نه نه به هیچ وجه اگه شما اینطور میخواید من حرفی ندارم فقط خواهش میکنم در مورد پیشنهاد امشب من با ماندانا سخن نگید نمیخوام در نظر اونا کوچیک و حقیر جلوه کنم.

با لبخندی بر لب گفتم:البته کاملا شما رو درک میکنم مطمئن باشید راجع به این موضوع هیچکس باخبر نخواهد شد.

با لبخندی عمیق و دوستانه گفت:تا چند روز دیگه عازم ایتالیا هستم.خواستم از همین لحظه با شما خداحافظی کرده باشم.در ابتدا قرار بود ده روزی رو تو ایران سپری کنم ولی برنامه هام با دیدن شما به کلی تغییر یافت.به هر حال خوشحالم که امشب رو کنار شما گذروندم.

آنشب با فکر و خیال جورواجور به رختخواب رفتم.از اینکه تصمیم درستی گرفته و زندگی دختری را نجات داده بودم بر خود بالیدم.

روزها از پی هم میگذشتند و فصل زمستان به نیمه رسیده بود.با کمک نرگس و همکاری امید برای پروژه مکانی تبلیغاتی طراحی کرده و سخت مشغول کار بودیم.تا اینکه روزی وسام درب خانه سبز شد.پس از یک ماه او را دوباره روبرویم میدیدم.با لحنی غریب به او سلام گفتم او هم جوابم را داد و با لحنی مبادی آداب گفت:شنیدم شما رو پروژه ی ساختمانی کار میکنید.

با لحنی عادی ومعمولی گفتم:درسته ولی فعلا مکانی کوچیک رو با دوستان برای اینکار در نظر گرفتیم در واقع اولین کارمونه.

در حالیکه زیر نگاه سوزانش در آن هوای سرد برفی گر گرفته بودم گفت:یکی از دوستام دنبال مهندس طراح و معمار برای یه پروژه ی ساختمانیه خواستم پیشنهاد اینکار رو به شما بدم.اگه تو خودت توان انجام همچین کاری رو میبینید با دوستم در موردش صحبت کنم.

با دودلی او را نگریستم و گفتم:باید زمین مورد نظر و طرح کار رو در ابتدا ببینم.البته خودم که نه ولی به کمک تعدادی از بچه های ترم آخر و راهنمایی استادمون میشه کار کرد.

با لبخندی زیبا بر چهره ی مردانه اش جواب داد:پس با دوستم راجع به اون صحبت میکنم و خبرش رو به شما میرسونم خانم مهندس!

دو کلمه ی آخر را به گونه ی صمیمانه ای ابراز نمود که موجب خنده بر لبان هر دوی ما شد.از انعطافش در دل متحیر بودم ولی بروی خود نیاوردم.با عذری کوچک گفتم:عزیزجون چند روزیه که بیمارند ببخشید که مجبورم شما رو ترک کنم.

هنوز چند قدم از او فاصله نگرفته بودم که صدای گرمش مانع قدم برداشتنم شد:لطفا بایستید!میخوام عزیزتون رو از نزدیک ببینم.بنظرم رسم همسایگی اقتضا میکنه که از حال هم باخبر بشیم الان که جای خود داره.

سخنی نگفته و با او همگام شدم.ضمن طی کردن پله ها در خانه را باز کردم و عزیزجون را صدا زدم.عزیز پاسخ داد:من تو رختخوابم عزیزم پاهام کمی درد میکنه بنظرم آنفولانزا گرفته باشم.

رو بطرف وسام کردم و گفتم:شما بهتره برین چون ممکنه آنفولانزا بگیرین.

اما وسام با دستش اشاره کرد که من جلوتر حرکت کنم و راه را به او نشان دهم.ما با هم وارد اتاق خواب عزیز شدیم.شروع به معذرت خواهی بابت اوضاع نامرتب اتاق کردم.وسام به اختصار گفت:فراموشش کن.

و من از اینکه میدیدم او بر خلاف ثروت و موقعیت اجتماعی اش پر افاده و فخر فروش نیست احساس اسودگی خاطر کردم.وسام به تخت عزیز نزدیک شد و به او سلام کرد:خوب عزیزخانم خدا بد نده نوه تون خیلی به فکر شماست.چه بلایی سرتون اومده؟!

عزیز با شوخ طبعی گفت:این بلاییه که هوای سرد و البته بی احتیاطی به سرم آورده.

وسام از سخنان او خندید و با همان لحن گفت:اگه احیانا احتیاج به کمک داشتید روی من حساب کنید خوشحال میشم در این شرایط یاریتون کنم.

موقع رفتن وسام لبخندی بر لب آورد و گفت:تا بیرون بدرقه ام میکنی؟

از رفتار بی نهایت صمیمی و خوش اخلاق او مبهوت گشتم.از این رو عزیز را مخاطب قراردادم:زود برمیگردم عزیزجون.

درسالن پذیرایی وسام را ایستاده دیدم:کی میتونم دوباره تو رو ببینم شیوا خانم؟


romangram.com | @romangram_com